خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

چمدان دست گرفتم که بگویی نروم؛ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟؟؟؟

طرف دلتنگ همیشه ما بودیم...ایلهان برک

گفتم به خویش، دردِ مرا چاره می‌کند
پلکی نگاه بر منِ آواره می‌کند
از قاصدان سراغ گرفتم؛ گریستند!
گفتند: "نامه‌های تو را پاره می‌کند"
حسین دهلوی

زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مُشتِ دنیا هیچ نیست

‍ ایران من! ای هرکه رسیده ست به جایی،
کنده‌ست تورا پوست، به امید قبایی!

ایران من! ای قسمتِ مردانِ تو از تو،
تنهاییِ "یُمگان دره ای" تنگیِ "نایی"

ای در تو، به " اما و اگر " کار سپرده،
وِی در تو زبون، هرکه کُنَد چون و چرایی...

"پژواک" چو تیری شد و برگشت به سویش،
هرکس که برآورد به شوق تو"صدایی"

خفته‌ست به صدحیله، اگر هست درین مُلک ،
اندیشه‌ی بکری، نظر کارگشایی!

گویا خبرِ خوش نَتَوان از تو شنیدن،
چون"قهقهه" از خانه ی درگیر عزایی!

تاریخ اگر نعره برآرد عجبی نیست:
رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟

خود، منفعت است اینکه گریبان ضرر را،
با پنجه‌ی تدبیر بگیرند به جایی...

در مذهبِ ما بر"پسران" فرض نباشد،
هم رفت اگر از "پدران" کار خطایی!

آن پایِ دگر پیش نباید که نهادن،
در گِل چو فرو رفت سرِ پنجه ی پایی!

آه ای پسرم!حالِ وطن بهتر ازین باد
کس بهتر ازین باتو نگفته ست دعایی!

حسین جنتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۸
معصو مه

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۰
معصو مه

ایمان میاورم
به قیامت
تنها برای دیدن حال خدا
وقتی
 با تو 
چشم در چشم می شود.
حمید سلاجقه

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۵:۱۰
معصو مه

همه
به دیدن دریا می روند !
و من
فکر می کنم :
چقدر دلش می گیرد
ساحل ...

سیدحسین متولیان

 

 

#قشنگ_بود

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۴
معصو مه
کنار این‌همه ویران بی‌زبان
کنار این‌همه آئینه
دل شبانه‌ی هر جغد نیز می‌ترکد.
تمام خاک چنین است؟
محمد مختاری
###ه
یادت باشد عاشق را
نه شب تهدید می‌‌کند
نه مرگ
فقط فاصله...!
نیکی فیروزکوهی
###ه
جاذبه‌ای تعطیل‌ شده در من می‌گردد
راه را از رویا می‌گیرد
و عقیم‌ماندنش را با درد، می‌انبارَد.
از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم
از به ‌خود آمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.
عجیب‌بودنِ دریا
عجیب‌بودنِ ماه
و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.
دلم برای شنیدن همه‌ی صداها تنگ شده است.
چقدر دلم می‌خواهد حرف بزنم
حرف بزنم.
شهرام شیدایی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۱
معصو مه

مخواه بشکنم آن عهد را به این غزل، امّا
سکوت می‌شکند، می‌رسم همین که به دریا

سکون به مرگ می‌انجامد و رکود به برکه
مرا به زندگی آورده‌است عشق به دنیا

نه، مرزهای زمین را نمی‌شناسم از این پس
خوشم که رودم و پایین، خوشم که ابرم و بالا

خوشم -اگرچه در این درّه‌سنگلاخ بریدم-
به رنجِ کندنِ امروز و گنجِ وصل تو فردا

خودم به موج بدل می‌شوم، به آب، به ماهی
قدم قدم که به امواج می‌دهم تن خود را

مرا ببر، ببر آن سو که بی‌کرانِ دو آبی
رسیده‌اند به هم، مثل واقعیّت و رؤیا...
فریبا یوسفی

+دوست داشتم امروز میتونستم شال و کلاه کنم چند روزی برم شمال اما نه می خوام نه می تونم نه میشه. فقط یه رویا بود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۰۰
معصو مه

پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است
دلم از سایه‌ی خود نیز گریزان شده است
تازه از آمدن سال دو روزی نشده
که سفر کرده پرستو و زمستان شده است
باد، خوابیده ولی راوی بر بادی‌هاست
برگ زردی که رها روی خیابان شده است
پاره پاره دل توفان زده‌ی غمگینم
گل سرخی‌ست که زیر لگدتان شده است
بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین می‌سوزد
بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است
ردی از سایه‌ی یک سار در آن پیدا نیست
چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است
نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست
پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است

عفیف باختری

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۶
معصو مه

آن لاله عزیز است که پر پر شده باشد

آن شعر که نام آور دفتر شده باشد...

فریاد بزن این چه سکوتی ست در این درد؟

اصلا نکند گوش فلک کر شده باشد !!

ای کاش بگیرد مَلَک از حضرت حاکم

آن عمر که در ظلم و ستم سر شده باشد ،

پر شد ز ابوجهل جهان کاشکی انسان

نفرین شده ای بی دُم و ابتَر شده باشد !

ای کاش نبیند بشری باز به دوران..

با دوز و کلک اصغری اکبر! شده باشد ؛
از ما قلمی ساده گرفتند و شکستند !!

تا خاطرشان از چه مکدَّر شده باشد ؟!
از ما خبری شد که چه بهتر، نشد افسوس...

خیلی شده شعری سبب شر شده باشد !

مریم صفری

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۹
معصو مه

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هیچ‌وقت اتفاق نیفتد

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب

با تو بخواب‌ام

یا به خواب‌ات بیایم

وقتی امواج نرم تاریکی در سرم

غلت می‌زنند

دوست دارم با تو قدم بزنم

در آن جنگل روشن پرتردید

با برگ‌های سبز-آبی

...

دوست دارم آن شاخه‌ی نقره‌ای را به تو بدهم

آن گل کوچک سفید را

کلمه‌ای را که می‌تواند

در میانه‌ی رویا

تو را در برابر اندوه حفظ کند

با تو تا بالای پله‌ها بیایم

و بعد دوباره قایقی شوم

که تو را به سلامت بر می‌گرداند

...

دوست دارم هوایی شوم

که تنها برای یک لحظه

درتو ساکن می‌شود

دوست دارم چیزی شوم

که به چشم نمی‌آید

اما لازم است.

 مارگارت اتوود

ترجمه: مریم آقاخانی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۵
معصو مه

خبر آوردند
گیلاس هاى 
کال را 
چیدند
و بوتەهاى گل سرخ را
لگد کردند
و تنهایى به همه چیز 
آغشته شد ...
احمدرضا احمدى

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۰۷
معصو مه
درخت‌ها را که بریدند
چیزی به جای آن‌ها نکاشتند
هر روز عصر
سایه‌ها گرد می‌آیند
و برای درخت‌هایشان گریه می‌کنند
غلامرضا بروسان
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۴۸
معصو مه

طاقت نداشت قبل زمانش گذاشت رفت

قلب مرا ته چمدانش گذاشت رفت

 

کم کم‌خودش بهار شد و لانه ی مرا

پاسوز روزهای خزانش گذاشت، رفت

 

خندید تا خیال کنم مهربان شده ست

مرهم به روی زخم زبانش گذاشت رفت

 

در را به روی خاطره بست و کلید را

کنج کجای دنج جهانش گذاشت رفت؟ 

 

اصلا نگفت با چه کسی، تا کجا؟چه وقت؟

"من" را دوباره دلنگرانش گذاشت رفت

 

او ‌یک پرنده بود و در این برف ها مرا

در جست وجوی رد و نشانش گذاشت رفت

 

او رفت و با تمام توان دوست دارمش

او را که با تمام توانش گذاشت رفت

رحمان بشردوست

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۶
معصو مه

به دست شعله های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه مسلک بودن خود را

اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می دیدم تن خود را

تو را ای عشق از بین هوس ها یافتم آخر
شبیه آنکه در انبار کاهی سوزن خود را

اگر این بار رو در رو شدم در آینه با خود
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را

بگو با آسمان بغض دار پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را

به امّیدی که شاید بگذری از کوچه ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را..

میلاد حبیبی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۲۷
معصو مه

آسمان را تنگ دیدم
در خودم پرواز کردم 
اولش پایان گرفتم
آخرش آغاز کردم 
خیر بود آن شرّ ِ مَُطلق
استخاره باز کردم 
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟

سینه ی منصور پس زد
فهم  ِ شطحـیـّـات ما را 
هیچ کس نشناخت  آخر
قاضی حاجات  ما را 
بعد ِ عمری عشق بازی
ذکر تسبیحات  ِ  ما را  !!
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟

بر سر مردی ندیدم
سایه ی امّیدی از او 
مو به مو بنویس ای باد 
هرچه را که دیدی از او 
آه ای باد  ِ موافق 
کاش می پرسیدی از او 
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟

مثل جنگل ها بخشکم
مثل هیزم ها  بسوزم 
ناز شستش نوش جانش
هر چه آورده به روزم 
هر که می داند بگوید
من نمی دانم هنوزم 
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟

غیر پژمردن چه دارد
غنچه ی لب را شکفتن
دوری  ِ بیدار خوش تر
از کنار یار خفتن  
او به تخت افتاده بی من 
من به شطحیّات  گفتن 
دوستم دارد... ندارد ...
دوستم دارد ... ندارد ...
 یاسر قنبرلو

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۵۴
معصو مه

‍ گرچه میگفتند : مادر زاد بیماریم ما
کودک افتاده از دست پرستاریم ما

از حیا چشمان خود را بسته بودیم و دریغ
صبر کردیم و گمان کردند ، بی عاریم ما

ابر ِ ناخن خشک حتی قطره ای نَم‌ پس نداد
شوربختانه نهالی در نمکزاریم ما..

تا مبادا داغدار ‌ِ تیغِ لبخندی شویم
بوسه بوسه داغ پشتِ دست میکاریم ما

زخم هق هق های ما را شانه ای مرهم نبود
پس بغل کردیم خود را " خویشتنداریم " ما

عمر "قایم باشکی" بیهوده است و می رود
چشم‌ باید روی هم یک روز بگذاریم‌ ما

غلامرضا رنجبری

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۴
معصو مه

آرزو کن که نبینی شب طوفانی را
کشتیِ گم شده در موج پریشانی را

مثل آیینه نباش ای دل اگر خرد شدی!
صد برابر نکن احساس پشیمانی را

عقل یک عمر به ما درس فضیلت می داد
عشق آموخت به ما لذت نادانی را

من که چون خنده ی دیوار، ترک خورده دلم
از که مخفی بکنم این غم پنهانی را؟

عشق تو سیب خرابی ست که می اندازد
در دل جمعیتی فتنه ی شیطانی را

این همه صنعت شعری که چکامیده تو را
بر سر دجله به هم ریخته خاقانی را

چشمت آیینه ی پاکی ست که می انگارد
به رواق دل من شوق غزلخوانی را

دلم آسیمه ی هجران تو بود و وصلت
تنگ تر کرد بر او عرصه ی حیرانی را

محمد مهدی نورقربانی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۵
معصو مه

آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می ‌ایستد،
آنها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد؛
گذشته‌اش را قبول می کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می ‌فهمد که از حالا باید آینده‌ اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
می‌فهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب می‌شود ...

محمود دولت آبادی

برشی از کتاب "جای خالی سلوچ"

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۴۰
معصو مه

دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست
چشمانم پُر نمی‌شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام

کمی خسته‌ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته‌ام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها می‌گویم "خوبم!"

اما مضطربم...
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیون‌ها بار
به حافظه‌ام سر می‌زنم
و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم
من را می‌ترساند

دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم
حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت‌ها به یادت می‌افتم
با خود می‌گویم: به من چه؟
درد من برای من کافی‌ست!

آیا به نبودنت عادت کرده‌ام؟
از خیال بودنت گذشته‌ام؟

مضطربم...
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید

ازدمیر آصف
ترجمه ی سیامک تقی زاده

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۱۸
معصو مه

تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پستة خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعة صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسب و پلنگ و مار؟

این خرّمی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنة من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو جمله بماند به یادگار

محمد کاظم کاظمی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۳۸
معصو مه

آن‌قدر
آن‌قدر
چشم به راه گذاشتی‌ام
که وابسته‌اش شدم
انتظارِ تو را

آمدی
پس از زمان‌های بسیار
دوست‌تر می‌دارم از تو اما
دل‌تنگیِ تو را

عزیز نسین
مترجم : پوریا اشتری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۰۸
معصو مه

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی من ِپیاده بگویم؟

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

سجاد رشیدی پور

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۳۳
معصو مه

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.

 فاضل نظری

+یه زمانی چقدر مقید بووودددم اینجا سروقت به روز شه و متروک نمونه. چی میخواستیم چی شد...

++ ولی هنوز یه سری اتفاقات کما فی السابق رخ میدن. پس امیدوار باشین قاتل به صحنه برگرده و باز مرتب به روز باشه. :)

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۲
معصو مه

رؤیاهایم را بر می‌دارم و از آن‌ها
گل‌دانی برنزی می‌سازم
و فواره‌ای گرد با مجسمه‌ای زیبا در مرکزش
و آوازی با قلب شکسته و آن‌وقت از تو می‌پرسم
آیا رؤیاهایم را می‌فهمی ؟
بعضی وقت‌ها می‌گویی می‌فهمی
بعضی وقت‌ها می‌گویی نه
هر کدام را بگویی فرقی ندارد
من به رؤیاهایم ادامه خواهم داد

لنگستون هیوز  
مترجم : اسدالله مظفری

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۹:۳۰
معصو مه

تورا بازخواست نمی‌کنم
که پاره‌های وجودم را برگرفتی
و با آن وطنی ساختی
برای عاشقان همین بس است
که غم‌هایشان
سرزمین گنجشکان باشد

سعاد الصباح
مترجم : سودابه مهیجی 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۹:۲۶
معصو مه

شنیدم تا تغزل هست پیچک ها نمی میرند
کنار قاب بر دیوار میخک ها نمی میرند

غروبی سرد و دلگیر از نگاه کودکی خواندم
کنار ماه مشرق بادبادک ها نمی میرند

شرنگ بامدادی،وحشت جالیزها در خواب
زمستان می رود اما مترسک ها نمی میرند

شبی افسانه خوان دره ی یوش اینچنین می خواند
کنار داروگ فوج چکاوک ها نمی میرند

میان قهوه خانه پرده خوان خان هشتم گفت
فریدون ها نمی میرند، بابک ها نمی میرند

عروس کوچک شب قصه های بی فروغ من!
عروسک جان! خودت گفتی عروسک ها نمی میرند

علی اصغر شیری

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۸
معصو مه
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم
 
او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم
 
ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم
 
تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود ، نوشتند حسودیم
 
جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم
 
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم
 
بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم ، فرازیم و فرودیم
 
یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم
 
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم
 
حامد عسکری
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۴
معصو مه

من دیده ام در نگاهت برقی شبیه ستاره
یک اتفاق دوتکه،یک اشتیاق دوپاره
انگیزه ای مثل پرواز هل میدهد سوی آغاز
میخواهم عاشق شوم باز؛ دیوانه باشم دوباره
من شور؛دریا به دریا -تو شوق؛صحرا به صحرا
من غرق در یک تماشا،تو محو در یک نظاره
در چشم تو روشن آتش، طوریکه زد بر من آتش
میریختی ای "زن-آتش"! ابرو به ابرو اشاره
آنشب هوا "قونوی" شد، کی "شمس" و کی "مولوی" شد؟
بی انزوا "منزوی" شد در ما شکوفا دوباره
شاه و وزیرم فدا شد...از گله اسبم جدا شد...
تو میزدی با پیاده...من میشکستم سواره
دربرق چشم تو،من غرق - دنیا ولی روشن از برق
بی برق و بی ماهواره، من غرق یک "ماهپاره"
این میوه ی عاشقی را از شهر برفی نهان کن
تا روی سقفم نبارند با ابرهای بهاره
مهدی فرجی

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۰۴:۱۱
معصو مه

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من

معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد

نیمه شب ها پس از این سجده کنان یاد من است

آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم

یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است

یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد ...

کاظم بهمنی

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۹
معصو مه

یکباره خروش وقت، از هر طرفی
پشت سر مرگ، زندگی بسته صفی
دنیا همه شمس و شمس در حال سماع
از پوست من اگر بسازند دفی
ایرج زبردست

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۹:۵۴
معصو مه

همان کسی که سکوت مرا نشانه گرفت
همین که حرف دلم شد، فقط بهانه گرفت

چه حکمتی‌ست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟

هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشق چنین زبانه گرفت؟

هنوز خون به دلم از گسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چو انار دانه گرفت

به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ عاشقانه گرفت

محمدحسن جمشیدی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۵
معصو مه

بدرود ای دوست مهربان من ، بدرود
تو هنوز هم در سینه‌ام جای داری
و این جدایی محتوم
دیدار را در پیش‌رو بشارت می‌دهد
بدرود دوست من
بدرودی بی‌کلام و دست
برایم غم مخور
و ابروان‌ات را
با گره ی اندوه میازار
در این زندگی
مرگ قصه‌ای است کهنه
اما زندگی
بی‌تردید از مرگ کهنه‌تر است

سرگئی یسنین شاعر اهل روسیه  
مترجم : بابک شهاب

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۹:۳۵
معصو مه

جالبی این همه چراغ خاموش اونجاییه که اغلب پر از حرفیم و نمینویسیم. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۵۳
معصو مه

 آنســــوتر از تمــــــامی قـول و قـرار ها

پاییـز را قــــدم زده ام بـی تو بــــــــارها

پاییز کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـــــته

هــی برگ برگ می تکد از شاخسـارها

امروز جمــــعه، چنــــدم آذر، خیـــال کن

داری قـــــرار بــا من دل بیقــــرار...هـا

یک تخت، تخت ساده چوبی، من و تو و...

گنجشــــک هـــای جاده چالوس، سارها

یک باغ در تصــرف شـــــــــوم کلاغ ها

یک کـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها

قلیــان و چـای، طعـــم غزل بر لبـان من

چشــم تو، شـــاه بیت همه شـاهکــارها

من جنـگلم، به مخمل خورشید متهـم

سر می کشـــــند از در و دیوار، دار ها

من زنـــده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین

سر می رســند از همـه جا لاشخــوارها

یلدا ترین شب از شب گیـســـوی باغ را

می زخمم از چکـــــاچک خـون انــارها

بگذار عاشـــقـانه بمیـــــــــرم به پـای تو

گردن بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....

ای گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!

گــم کـــرده ایم رد تو را در غبـــــــارها

یک شـب بیا تو با چمــدانی پر از سلام

در ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها

بـاز آن نگــــــاه مخمــــــلی نخ نمــای را

چون گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها

ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها

ما بد قواره هــــا، یله هـــا، بـد بیـــار ها

امروز جمعه، چنـــــــــدم آذر، خیال کن

هـــــی چکه چکه می چکم از انتظــارها

تو می رسـی و هلهله برپاست خوب من

دســـــتی تکـــــــان بده به سرور چنارها

این کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته

هی برگ برگ می تکد از شــــــاخسارها

این بیت ، سمتِ مبهمِ بارانِ دیرگاه

این کوچه را قـــــدم زده ام بی تو بارها

محمد حسین بهرامیان

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۱:۲۵
معصو مه

زنانی چون من
نمی توانند صحبت کنند
واژه ها چونان استخوانی در گلویشان گیر می کنند
به گونه ای که ترجیح می دهند
ببلعدشان تا بیرون بیاورند
زنانی چون من
تنها گریه کردن را بلدند
با اشک هایی غیرقابل کنترل
که ناگهان چون رگی بریده
بیرون می جهند و به چشم می آیند
زنانی چون من
سیلی ها را تاب می آورند
بی آنکه جرات کنند عکس العملی نشان دهند
می لرزند از خشم
اما خشم شان را
همانند شیری در قفس
سرکوب می کنند
زنانی چون من آزادی را
در خواب می بینند

مرام المصری
مترجم : اعظم کمالی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۱:۱۴
معصو مه

شب‎و‎سکوت‎وسه‎تارى که لال مانده، منم
بیا کمى بنوازم ، بیا کمى بزنم!
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجهءگرمى
اسیر غربت بى انتهاى خویشتنم
و در میان کویرى که باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مى‏ شکنم
دوباره می نگرم نقش خویش را بر آب
چنان غریبه که باور نمى کنم که منم
ببین چه بر سرم آورده عشق و با اینحال
نمى توانم از این ناگــزیر دل بکنم
چنان زلال تورا تشنه‏ ام در این دوزخ
که از لهیب عطش گر گرفته پیرهنم
غزل غزل همه ام را وداع مى کنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم
سکوت مى وزد و درکنار تنهاییم
نشسته‏ ا م به تماشاى شعله ور شدنم
مجال پرزدنم نیست، بعد ازاین شاید
به آسمان برسد امتداد سوختنم
احمد رضا الیاسی

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۲
معصو مه

أحلُمُ بشیءٍ واحدٍ أو أکثرَ قلیلاً

أن ألِفَّ ذراعی الیُسری حولَ کتفِکَ

وَ الیُمنی حولَ کتفِ العالَمِ

وَ أقولُ لِلقَمَرِ صَوِّرنا....

یک رؤیا دارم یا کمی بیشتر 

اینکه دست چپم را دور شانه ی تو بگذارم

و دست راستم را دور شانه ی  دنیا

و به ماه بگویم از ما عکس بگیر...

ریاض الصالح الحسین ترجمه ی سپیده متولی

+ اتفاق زیاد، میل به نوشتن خیلی زیادتر. اما پناه برده ام به سکوت. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۰:۲۸
معصو مه

در چنگ میله بال و پرم را شناختم

افسوس در قفس هنرم را شناختم  

گم کرده بودم این بدن پاره پاره را

از داغ بی کسی، جگرم را شناختم  

چون کفش کهنه بی کس و تنها مرا گذاشت

روز نیاز همسفرم را شناختم  

بانگ انا الحقم همه جا را گرفته بود

بالای دار، قدر سرم را شناختم  

آن دم زدن ز مردی و مردانگی گذشت

تا زیر بار دل، کمرم را شناختم  

سیمرغ کو که باز در این دشت پر غبار

در خاک و خون تن پسرم را شناختم  

یک روز مثل آینه، یک روز مثل آه

این گونه روح در به درم را شناختم

حسین جنتی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۸
معصو مه

گیرم پرنده ها به رهایی مصمم‌اند
افسوس! میله‌های قفس سخت محکم‌اند

تا یادمان نرفته بیا آشتی کنیم
آیینه‌های پشت به‌هم، خالی‌از هم‌اند

بر من مگیر خرده اگر گریه می کنم
این اشک‌ها چکیده غم‌‌های عالم‌اند

با هیچ‌کس به‌غیر خودت درددل مکن!
ناگفته‌ها بزرگ ترین گنج آدم‌اند

باید صبور بود و دعاکرد و اشک‌ریخت
آداب انتظار همین‌ها که گفتم‌اند
احسان انصاری

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۲۴
معصو مه

از دست تو امشب شده فکرم متلاشی
آرام نگیرم،مگر از من شده باشی
چشمان تو معمار غزل های بدیل است
بدنیست مرا جنس نگاهت بتراشی
جنجال به پا کرده ای و متن خبر ها
محتاج نباشند از این پس به حواشی
نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت
درد است نمک بر جگر پاره بپاشی
یک نیمه پر از دردم و یک نیمه پر از غم
سخت است تو هم روح و تنم را بخراشی
مجموعه ای از درد و غم و رنج و عذابم
مجموعه ای از این که تو باشی و نباشی

سید مهدی نژاد هاشمی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۰ ، ۰۳:۰۸
معصو مه

زمین باران را صدا می‌زند
من،
تو را ...
سهراب سپهری

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
معصو مه

وقتی هیچ جوره نخوای قبول کنی که باختی...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۵
معصو مه

سوزاندیَم که دلم خام‌تر شود
وحشی شدی، غزلم رام‌تر شود

آهو برای چه باید زمانِ صید
کاری کند که خوش اندام‌تر شود؟

جز اینکه از سرِ جانش گذشته تا
صیّادِ نابغه ناکام‌تر شود؟

آدم برای نشستن به خاکِ تو
باید نترسد و بد نام‌تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پُر ابهام‌تر شود

آن قدر گریه نکردی میان بغض
تا چشمِ اشک، سرانجام، تَر شود

امشب کنارِ غزل‌های من بخواب
شاید جهانِ تو آرام‌تر شود
افشین یداللهی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۸
معصو مه
معجزه از اول هم اتفاق نیفتاده بود
فقط شانه های من قوی تَر شده بودند
و تو را بر چهار دیواری تکیده ی تنم
تا معبد مقدس روحم
می کشاندم
تا از عطر عودها بگویی
و محو شمع های لرزان به سوگ نشسته شوی.
 
هیچ چیز اتفاقی نبود
و من
برای رنج کشیدن انتخاب شده بودم
روحِ خسته ام از تنش های قدم تو
به مرگ نزدیک تَر میشد تا به زندگی
 
من بر عکس زندگی می کردم
بغضم را می خندیدم
خنده ام را گریه می کردم
عشقم را می کشتم
نفرتم را هیزم می بخشیدم
و انسان
چقدر ساده لوح است
اگر فکر می کند
برای شاد زیستن به دنیا آمده است
وقتی رنج
آغازگر حیات است
و پایان بخش زندگی
 
راه افتادنی در کار نیست
نه رود ام که راه بیفتم به دریا
نه چشمه ام که بجوشم از دل سنگ
درختم که چهار فصلم پاییز است
و بهار دورترین اتفاق تصور کردنی
راه نمی افتم
می ایستم
و با آخرین ضربه ی تبر تو
خاک می شوم!
روشنک آرامش
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۳
معصو مه
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۹
معصو مه

1

خواب دنیای فراموشی هاست
اما غم هایی هستند
که هیچ کجا فراموش نمی شوند،
نمی دانی چقدر دلگیرم
از این که
در خواب هم
می دانم تو نیستی

 

 

2
نمی شود کاری کرد
تنهایی هم
مثل آب
از سرت که گذشت
به اندازه ی مرگ می شود

کاظم خوشخو

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۱
معصو مه

اذان گفتند در گوشم،همان شد بَدوِ ایمانم
به هم تاکه زدم یک پلک، آمد روز پایانم

پس از مرگم به حال و روز دنیا اشک میریزم
شود شاید مزارم لاله زار از خون چشمانم

جهان وقتی که با یک سرفه جانش میرسد بر لب
چرا باید بگیرم جان خود را پس به دندانم؟

اگر من جای شیطان بودم آنشب سجده میکردم
یقین دارم ولی یکروز میگفتم پشیمانم

به دین دریا و دریا آب بستی نان در آوردی..
اگرانسانیت این بود از این لحظه شیطانم

دوای دردهای ما بدون شک فراموشی ست
نپرس از من نشانم را نمی دانم نمی دانم
غلامرضا رنجبری

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۵
معصو مه

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام

سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام

چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام

شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام

این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام

فریدون مشیری

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۰
معصو مه

اگر می‌توانستم سال دیگر ببینمت ماه‌ها را می‌فشردم و گلوله می‌کردم و هر یک را در گنجه‌ای می‌نهادم مبادا شمارشان را از دست بدهم. اگر فقط چند قرن تاخیر می‌کردی قرن‌ها را بر سر انگشت می‌شمردم و از هم کم می‌کردم، تا آن که پنجه‌ام به دورترین دیار فرو افتد. اگر یقین داشتم که هر گاه جان سپارم تو به من خواهی پیوست جانم را چون پوستی اضافی می‌کَندم و بی‌درنگ ابدیت را می‌گُزیدم.
امیلی دیکنسون

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۸
معصو مه

عاشق شدن یعنی همین مجبور بودن ها!
بی دام و بی دانه دچارِ تور بودن ها!

این روزها با گریه همزادم بدونِ شرم...
ربطی ندارد عشق با مغرور بودن ها!‌

از آسمانم رفته‌ای ای ماه! بیهوده ست...
بعد از تو دنبالِ امید و نور بودن ها!

یعقوب می‌داند که وقتی یوسفت رفته...
دیگر شرف دارد به دیدن کور بودن ها!

بعد از تو، بی تو، زنده ماندن‌های من یعنی...
عمری به اسم زندگی در گور بودن ها!

تو نیستی و می‌کشد من را شبی آخر...
این دور بودن، دور بودن، دور بودن ها!
طاهره اباذری هریس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۷
معصو مه

دل شکسته‌ی ما ارزش شکار ندارد

که فتح کردن ویرانه افتخار ندارد

همیشه دود گواهی بر آتش است ولی دل

چه آتشی ست که با دود خود قرار ندارد؟!

به ترس گفتم: از این آشنا مباد برنجی!

به خنده گفت: کسی با غریبه کار ندارد

حساب کردم و دیدم تفاهم است تفاوت

ستاره‌های تو و زخم من شمار ندارد

در انتظار کدام ایستگاه تازه بمانیم؟

بهشت و دوزخ ما سمت هم قطار ندارد

ببخش عاشق خود را که در خزان جدایی

گلی برای وداع تو بر مزار ندارد

احسان افشاری

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۰
معصو مه