جنون ادواری
قصة تازهای نمیشنوید، حرفهایم دوباره تکراریست
فصل اندیشههای سبز گذشت، نوبت فصلهای بیکاریست
گفته بودی به کوچهها برویم تا کمی وا شود دلت، اما
غافل از این که وقتِ دلتنگی همة شهر چاردیواریست
-ها! ببخشید! ساعت چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت
ساعت ما شبیه مردم شهر، سالها بین خواب و بیداریست
نکند مثل شهرهای قدیم، زیر آوار خواب گم شدهایم؟
سعی کن باستانشناس عزیز! جای خوبی برای حفاریست
گاهی البته چیزهای قشنگ، مینوازند چشم خاطره را
مثلاً روی شیب سرسرهها غفلت کودکانهای جاریست
ولی آدمبزرگها انگار، ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن، مملو از واژه های ناچاریست
خسته، بیهوده، بیهدف، حیران، شهر در ازدحام میلولد
تهمت زندگی به این تصویر -میتوان گفت- سادهانگاریست
من کمی عشق خواستم، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست، شاید این یک جنون ادواریست