و اسمم اسم اعظم نیست اما سرّ اعظم هست...
من از می زادگانم ، جدّ من انگور عرفانی ست
و نامم حافظ بن مولویّ بن خراسانی ست
و آئینم نظر انداختن بر روی خوبان شد
و دینم ؛ مهرورزی ... مهربانی ... مهرافشانی ست
و قلبم می طپد با شوق .. با شولایی از آغوش
و لب هایم که سرخ ِسرخ سرگرم غزلخوانی ست
و طبعم چون سرشت بادها آزاد ِ عصیان است
و لبخندم عَشاء ِ بوسه های پاک و ربّانی ست
سعیدم خوانده اند از بس سعادتمند و خوش بختم
شهیدم خواستند ای دوست ... رگهای من ایمانی ست
صدایم لهجة ُالاحزان داوودی است الحانش
و شعرم مجلس رقص دراویش سلیمانی ست
شرابم در سماع چرخ های آسمان جوشید
دفم طوفان ِ هیجا ... جمع نیروهای کیهانی ست
حروفم واژه ای محض است در این جمله ی آخر
و ذکرم چهچه ِ سوسن بیان ِ بلبلی فانی ست
و اسمم اسم اعظم نیست اما سرّ اعظم هست
و چشمم شمس تبریزی تر از حالی که می دانی ست
لباسم قرمز برّاق ... چون خون در وضوی عشق
نگارم کشته در صحراست، چون یحیاست؛ قربانی ست
نمازم رو به دریاهاست هر جا آسمان آبی ست
سکوتم صحبت گل هاست ... باران ِ فراوانی ست
مکانم هر کجا باشم همان تنهای ِ در خویش ام
زمانم فرصت خلسه است ... هنگام پری خوانی ست
و نورم هستی باقی ... خودم ساغر خودم ساقی
و دستانم سخاوت نوش ِ خَمر و خمره گردانی ست
سجودم آشکارا راز دیدم؛ خاک مطلق بود
وجودم باز دیدم بسته ی الطاف پنهانی ست
اگر شاعرترین روحم ... خودم شعر خودم هستم
نگو حافظ نگو دیگر که جای گفتش اینجا نیست !
حافظ ایمانی
چه غزل سنگین و پخته ای ...آفرین به شاعر باریکلا به تو برای انتخابش ....