و اما تو...
شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۲۱ ب.ظ
هر چیزی کهنه میشود
تو چرا
در ذهنم کمرنگ نمیشوی؟
من برای فراموشیات
خودم را به آب دادهام
به آتش سپردهام
رودخانههای سیلابی را از گلویم عبور دادهام
روزه گرفتهام...
من خودم را کشتهام
اما تو زندهای
حتا در سلول کوچکی در نوک انگشتانم
که هنوز لمس تو را در حافظه دارند.
عاصف حسینی
شعر افغانستان
۹۹/۰۸/۰۳
امان از این حافظهٔ انگشتان...