نپرس از من نشانم را...
پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۲۵ ق.ظ
اذان گفتند در گوشم،همان شد بَدوِ ایمانم
به هم تاکه زدم یک پلک، آمد روز پایانم
پس از مرگم به حال و روز دنیا اشک میریزم
شود شاید مزارم لاله زار از خون چشمانم
جهان وقتی که با یک سرفه جانش میرسد بر لب
چرا باید بگیرم جان خود را پس به دندانم؟
اگر من جای شیطان بودم آنشب سجده میکردم
یقین دارم ولی یکروز میگفتم پشیمانم
به دین دریا و دریا آب بستی نان در آوردی..
اگرانسانیت این بود از این لحظه شیطانم
دوای دردهای ما بدون شک فراموشی ست
نپرس از من نشانم را نمی دانم نمی دانم
غلامرضا رنجبری
۰۰/۰۶/۲۵