دوستم دارد؟ ندارد؟
آسمان را تنگ دیدم
در خودم پرواز کردم
اولش پایان گرفتم
آخرش آغاز کردم
خیر بود آن شرّ ِ مَُطلق
استخاره باز کردم
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
سینه ی منصور پس زد
فهم ِ شطحـیـّـات ما را
هیچ کس نشناخت آخر
قاضی حاجات ما را
بعد ِ عمری عشق بازی
ذکر تسبیحات ِ ما را !!
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
بر سر مردی ندیدم
سایه ی امّیدی از او
مو به مو بنویس ای باد
هرچه را که دیدی از او
آه ای باد ِ موافق
کاش می پرسیدی از او
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
مثل جنگل ها بخشکم
مثل هیزم ها بسوزم
ناز شستش نوش جانش
هر چه آورده به روزم
هر که می داند بگوید
من نمی دانم هنوزم
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
غیر پژمردن چه دارد
غنچه ی لب را شکفتن
دوری ِ بیدار خوش تر
از کنار یار خفتن
او به تخت افتاده بی من
من به شطحیّات گفتن
دوستم دارد... ندارد ...
دوستم دارد ... ندارد ...
یاسر قنبرلو
شبیه جرعهای از قهوه یخ کرده میمانی
که بعد از سالها ماسیده باشد توی فنجانی
همانقدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم
که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی
تو را نوشیدهام فنجان به فنجان و نفهمیدم
که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی
نمیخواهم بماسد قهوه چشمت ته شعری
که مدتهاست فال شاعر آن را نمیخوانی
تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا
کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی
که میخواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را
همان فالی که تو یک جرعه یخ کرده از آنی