قدم قدم که به امواج میدهم تن خود را...
شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۰ ق.ظ
مخواه بشکنم آن عهد را به این غزل، امّا
سکوت میشکند، میرسم همین که به دریا
سکون به مرگ میانجامد و رکود به برکه
مرا به زندگی آوردهاست عشق به دنیا
نه، مرزهای زمین را نمیشناسم از این پس
خوشم که رودم و پایین، خوشم که ابرم و بالا
خوشم -اگرچه در این درّهسنگلاخ بریدم-
به رنجِ کندنِ امروز و گنجِ وصل تو فردا
خودم به موج بدل میشوم، به آب، به ماهی
قدم قدم که به امواج میدهم تن خود را
مرا ببر، ببر آن سو که بیکرانِ دو آبی
رسیدهاند به هم، مثل واقعیّت و رؤیا...
فریبا یوسفی
+دوست داشتم امروز میتونستم شال و کلاه کنم چند روزی برم شمال اما نه می خوام نه می تونم نه میشه. فقط یه رویا بود.
۰۱/۰۳/۰۷
منم چند وقته دوست دارم اما نه میتونم نه میشه فقط رویاست...❤❤💋💋