میگه دلش میخواد جمع کنن برن چن روز توو هتل و حرم و استراحت و اینا. میبینم که همه در هوس و در تدارک یا در حال سفر هستن. علیرغم همه اخطارها مبنی بر #سفر_نروید و #در_خانه_بمانید. به هر حال تغییر لازمه. به هر حال تغییر همیشه خوبه و سفر از نوع عالیشه. ولی اینکه من از تغییر مکان و از سفر می ترسم یا چون می دونم همون استراحت و همون آرامش رو کنج خونه هم میشه پیدا کرد پس سفر رو دوست ندارم من رو چقدر از جمع آدمیزاد جماعت دور می کنه؟ نمی دونم.
...
میخوام برای یه ترجمه معنی کلمه اعتدال بهاری رو پیدا کنم. وقتی در نوار جستجو بی هوا فقط کلمه اعتدال رو تایپ می کنم و دکمه اینتر رو می زنم خدا صفحه مطلب در مورد اعتدال اخلاقی روو صفحه ظاهر میشه. دهنم وا میمونه. چند خط از هر کودوم که جلو چشمه رو می خونم و همین طوری اسکرول می کنم و هاج و واج تر میشم. وقتی اون روی سکه اون چیزاست خب منطقا این روی سکه هم این چیزاست ولی چرا همیشه در دریغ و افسوس تربیت آدمیزاد جماعت هستیم؟ نمی دونم.
...
میرم پرو لباسم. علیرغم میل باطنی البته. نه که تصور بشه انقدر سرخوشم که به فکر لباس هم بودم. اما متاسفانه یا خوشبختانه باید یه چیزی برا منزل فامیل شوهر تدارک میدیدم. از هر چی هم بگذریم از این یه مورد نمی تونیم بگذریم. و خدایی یه جوری راحت جور شد که فقط معجزه می تونه انقدر سهل و سریع و آسون باشه. میرم و برمیگردم. بعدش خواهرم پیام میده که خانم خیاط بهش گفته چقدر پر از انرژی خالص مثبتم و چقدر دوستم داره. آدم باید چی باشه که خودش خودشو خالی حس کنه و حتی نای نفس کشیدن نداشته باشه ولی هر کی میبیندش موکدا می گم هر کی میبیندش بگه چقدر حالت خوبه و چقدر انرژی مثبت خالصی؟ نمی دونم.
...
چند روزی آی لاو یو لایک ا لاو سانگ بیبی سلنا گومز و سرسپرده اندی رو تکرار بود و ریپیپیپیت می شد. در حدی که گوشم درد گرفته بود. از باب تغییر شیفت کردم روی چهار قطره خون علیرضا آذر ولی نگم از آهنگ جدید محسن جان چاوشی جان جانان. قابلیت یک سال تکرار رو داره. از همین الان تا شب تحویل سال 1401. آیا گوشی برای شنیدن و عمری برای رسیدن به اونجا باقی می مونه؟ نمی دونم.
...
هی حس می کنم چشمم به خالی می ره. ترجمه ترکی به فارسیه. یعنی هی حس می کنم یه چیزی باید جلو چشمم باشه ولی نیست و دیوار جلو رووم بیشتر سفیده. دقت می کنم میبینم تقویم رومیزی رو عوض کردم. این کوتاهتر از اون قبلیه و همین یعنی باید چن روز باشه تا چشمم عادت کنه. و چقدر از این تغییر عادت ها می ترسیم اما بهشون مجبوریم. چند نفر دارن به روزای بی هم بودن عادت می کنن؟ نمی دونم.
...
همچنان که امشب رو با مشابهش در چند سال گذشته مقایسه می کنم و همچنان که خودم رو با دیگران مقایسه می کنم و همچنان که خود فعلیم رو با خود قبلیم مقایسه می کنم و هچنان که مقدار رنج در دنیای موجود رو با چند وقت قبل و قبل تر و قبل ترتر و خیلی قبل تر مقایسه می کنم و همچنان که سعی می کنم با حافظه خیلی ضعیف تاریخیم قرن ها رو با هم مقایسه کنم مغزم درد میگیره و وقتی به خودم میام از شدت فشار دندون روی لب لبم رو زخمی میبینم. نوع بشر در طول تاریخ چقدر بی هوا زخم خورده و زخمی کرده؟ نمی دونم.
...
رسم بر تکاندن است خانه را از گرد و غبار، دل را از غم و من را از تو. هر سال همین وقت همین اتفاق می افتد. تکه کاغذ ها زیر و رو می شوند، همچنان که خاطره ها و همچنان که بقایای چند ده سال خاطره و عشق و رنج. ولی سر آخر اتفاق خاصی رخ نمی دهد. انگار آنچه در کنج است حالا دل یا ذهن یا عقل یا منطق یا هر جای دیگری که من در آن گنجیده حتی قبل از من تو را به دوش می کشیده است و گویی هیچگاه هم زمین نخواهد گذاشت و این همراهی همیشه خواهد بود. حتی روزی که دیگر من نباشم. ولی مگر 21 گرم باقیمانده از من چقدر طاقت دارد این همه را تنها به دوش ببرد؟ نمی دانم. آنجایش احتمالا ربطی به من الان نداشته باشد و من آن موقع لابد دیگر یاد گرفته چگونه با تو کنار بیاید. اگر هم هنوز نتوانسته کنار آمدن با تو را یاد بگیرد که ...
رسم بر عشق ورزیدن است. و به تعداد آدمهایی که آمده و رفته و هستند و می روند و خواهند آمد و خواهند رفت راه برای عشق ورزیدن وجود دارد. اما خدا می داند "مسالمت آمیز عمل کردن" شیوه عشق ورزیدن چند تا مانند من است که بلد نباشند آخ بگویند صرفا از این جهت که صبر کن ببینیم چه می شود. همچنان که شیوه عده ای دیگر ساده کندن و از هم پاشیدن است صرفا از این جهت که مگر چند صباح زنده ایم که آن را هم به درد بگذرانیم. تازه سرآخر این دسته دوم شاکی تر هم هستند که خیلی بیشتر متحمل رنج شده اند و می مانی هاج و واج که اگر آنها رنج کشیده اند پس تو چه کرده ای و اگر تو رنج کشیده ای پس آنها دقیقا از چه حرف می زنند. ولی هرچقدر عمیق تر شوی میبینی که اصل موضوع این است که هر کس به شیوه خود در حال عشق ورزیدن است. حالا اگر شیوه عشق ورزیدن کسی پاشیدن بذر تنفر است هیچکس در مقام قضاوت و تعبیر نخواهد بود.
و در چنین معجونی از رنج و عشق در بستر زمان تلاطمی به نام زندگی سر می کوبد به همه جا. اینکه در پی چیست و چه چیز آشفته اش کرده که اینگونه بی چارچوب و قاعده از هر طرف در می رود را جز خودش هیچکس نمی داند.
اما یک چیز را خوب می دانم و آن هم اینکه:
اما حدیث خواستنت جزو شعر نیست
من عاشق توام!
معصومه 29 اسفند 99
+ دوس داشتین دست نوشته های اسفند ماهی سال های قبل رو هم بخونین.
با آغاز بهاری دیگر
زده ام بر دریا
دل مردابم را
می نهم گام به صحرای جنونی دیگر
می شوم دور ز تو
اما می دانم
دوری از تو سرآغاز سرودیست دگر
...
من در آغاز بهار
می سرایم که : نگار!
نرود نقش تو از خاطر و پندار دگر
با آغاز بهاری دیگر
با هر گام می دانم
که باز هم بر میگردم به سوی تو بار دگر
...
کاش می شد دریابی
دل مردابم را
کاش می شد در باور خود بنشانی
دوستت دارم را
کاش می شد می دیدم
بر دل منجمدم
تابش آن دل خورشیدی را
...
کاش در آغاز بهاری دیگر
من و تو نیز آغاز شویم بار دگر
بسراییم به اواز بلند
دوستت دارم را
کاش در آغاز بهاری دیگر
کاش ها را به حقیقت پیوند زنیم
معصومه
اسفند 85
...
باشه /هر چند داغونم بین حس این احساس های متفاوت /هر چند حیرونم بین بودن و نبودن /هر چند هنوزم نمی دونم که اونی که نیست منم یا نه /اما باشه /من می نویسم اما تو باور مکن /اما تو بی تفسیر بشنو /نباشه روزی که بگی درگیر این حسی /فقط ببین و بگذر /اما.../اگه یه روز همه چیز روشن شد /منم روشن می گم تفسیر این حرفا چیه
...
امیدورام که آروم باشیم
...
سلام / در لحظه های سرد و تاریکم / آن دم که هیچ عشقی در کنارم نیست / آن دم که ماهتابم با تابشی بی شائبه / غرور منجمد در قطب احساس مرا به تماشا نشسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های تلخ و تاریکم / آن دم که جای شور عشقت ، یک اضطراب تلخ و بی پاسخ در پیکرم قندیل بسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های ساده و زردم / آن دم که جای دوستیمان یک لکنت بی منتها / از حرف های بی گناه بر تخت بنشسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های شاد اما پوچ / آن دم که یاد لحظه های ساده ی بودن زنجیر ها بر رگم بسته / از من به تو سلام
اما ... اما ... اما ...
به پاس آنچه که هست و نمی دانم که چیست / اما می کند رقصان قلم را
سلام / در اوج یک لحظه / در لحظه ی دردانه ی یک آرزوی سبز / در لحظه ی مستانه ی یک مهر بی پایان / در لحظه ی تکراری یک رویش جاوید / آن لحظه که تنها خدا در چشم تو تکثیر می یابد / آن لحظه که آن ماهی کوچک از آب سوی عشق باله می ساید / آن لحظه که آوای پرشوری یک آرزوی سبز را – حول حالنا – فریاد می دارد / در لحظه ی تحویل سال / از من به تو سلام
نوشته شد به تاریخ بیست و نهم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی به ساعت هشت صبح
معصومه
...
تقصیر تو نیست اینکه در آخرین روز سال حس آخرین روز زندگی را داشته باشم . تقصیر تو نیست اینکه با رسیدن بهار بهاری در وجود من نباشد . تقصیر تو نیست این که هر روز چون سیگاری بر کنج لب آینه تکه ای از من خاکستر شود . تقصیر تو نیست این که هر روز فریاد سکوتم را با فرآیندی پیچیده که اصلا از تو نیاموخته ام به اشک مبدل ساخته و نابودش کنم ، بی آنکه تقدسی در آن باشد . هیچ تقصیر تو نیست اگر مهربانی ثانیه ها بانی نیکی نباشند در روزگارم . هیچ تقصیر تو نیست اگر لحن خاکستری اما کمی مهربان هر عابری بر دلم بنشیند و آن را به لحن آبی توترجمه کنم شاید که بیابمت . باز هم تقصیر تو نیست اگر لب های امیدم در حسرت لب های آرزوهایت رخت از دیار این شطرنج بی سرانجام بربندند . قصور در قصر قیصری تو ؟؟؟!!
صبور ثانیه های بی تکرار ! عشق به سیاهچاله های زمان می رسد و دوستی هنوز حیران است از اینکه به خورشید بپیوندد تا دور باشد ، به ماه بپیوندد تا در حوض از آن ِ تو گردد یا در سبزی بهار پنهان شود تا دست کم سالی یکبار جوانه بزند . اما آنچه در تپنده ی مغرور تو پنهان است هنوز ناشناخته مانده که شهرت قیصری چون تو تنها به صلابت رمزی است که در چشمانت پنهان است ، در ویرانگران من ، در نگاه هرزه و جسوری که لب نیشخندش تا بناگوش باز است اما آنقدر بی روح خیره می شود که گویی سال هاست در تور مرگ مانده . حسودی می کنم به خاطر عزیزی که گرمایش امسال سبزه تو را رویاند و حسودی می کنم به یاد نگاهی که لحظه های تو را تحویل می کند و انجماد این حسادت قاتل لحظه های تنهایی ام خواهد شد تا دیگر به تو نیندیشم . می دانم روزی دیگر یادت را هم از من خواهد گرفت شیطانک حیله گری که حضورت را از من گرفت . می دانم روزی دیگر یاد و خاطره ات را هم نخواهم داشت مثل همان روزگاری که بودی و نداشتمت . من تو را ندارم ولی تا خودم را دارم منی در من زنده است که در مرداب روحم پنهان شد تا زشتی مرداب بودنم به زیبایی نیلوفر شدنش محسوس نباشد .
صبور ساده ی من ! هنوز هم چک چک روان ثانیه بر مغراستخوان خاطره ادامه دارد . اما مقاومت می کنم تا زمانی که فراموشی ریشه بدواند و نبض احساس را بخشکاند . آنگاه حتی به تجویز نوشتن هم درمان نخواهم شد و آنقدر امیدم را در پهنه ی نبودنت شکنجه خواهم داد و نخواهم نوشت تا به "آرزویم" برسم و "بمیرم" . نه آنسان که از نفس کشیدن باز بمانم ، بلکه بدانسان که اکسیر نایاب روح پلیدم را در زیر چرخ دنده های خِرَد آن قدر خواهم سایید تا بفهمانمش که دیگر تو را ندارم .
نوشته شد به تاریخ بیست و نهم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی به ساعت هشت صبح
بگذار گنجشکهای خرد در آفتاب مه آلود بعد از ظهر زمستان به تعبیر بهار بنشینند و گلهای گلخانه در حرارت ولرم والر به پیشواز بهار مصنوعی بشکفند سلام بر آنان که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند و می دانند هیاهوی گنجشکهای حقیر ربطی با بهار ندارد حتی کنایه وار بهار غنچه ی سبزی است که مثل لبخند باید بر لب انسان بشکفد بشقابهای کوچک سبزه تنها یک « سین » به « سین »های ناقص سفره می افزایند بهار کی می تواند این همه بی معنی باشد؟ بهار آن است که خود ببوید نه آنکه تقویم بگوید!
در این شهر مردهای بسیاری هستند که میتوانند به اسم کوچک صدایت کنند مردهای بسیاری هستند که میتوانند ساعتها به تو زل بزنند مردهای بسیاری هستند که میتوانند دوستت داشته باشند مردهای بسیاری هستتند که میتوانند ساعتها، ساعتها نوازشت کنند مردهای بسیاری هستند بسیار زیاد که دوست دارند با تو بخوابند اما انگشتشمارند مردانی که با تو حرف بزنند شعر بگویند و برایت شعر بخوانند و انگشتشمارترند آنهایی که مثل من دوست داشته باشند تو را بکشند چند نفر را سراغ داری که وقتی به چشمهایت زل زد و به گلویت دست کشید به جای رختخواب و حتی کاغذ و قلم دنبال چاقو بگردد؟ میثم یوسفی
در زمان های دور نوشتن کار سختی بود. همای اقبال توان نوشتن شاید تنها بر شانه آنهایی می نشست که پدر یا مادر یا پدربزرگ یا مادربزرگشان کتابخانه بزرگی داشت و آنها هم به واسطه خواندن چند صفحه می توانستند چند کلمه بنویسند. زنگ انشا چیزی مانند کابوس بود. موضوع انشا نقش عزراییل را بازی می کرد که آمده بود جان بگیرد. به سختی می شد سخنی یافت تا به رشته تحریر درآورد. عبارت "قلم در دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم" یا "هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفس دو نعمت است و بر هر نعمت شکری واجب" در دوره نوجوانی ما مقدمه تمام انشاهایی بود که می نوشتیم. حتی به زور زنگ پرورشی هم نتوانستند خواندن کتاب را به هم دوره ای های ما دیکته کنند. که اول خواندن باید تا نوشتن شاید. در مقایسه با آن روز امروز به لطف شبکه جهانی اینترنت و دهکده جهانی شدن کل کره زمین تصور چنین چیزهایی سخت است اما به همان نسبت خواندن و نوشتن هم کمتر شده. اگر در تصور نقش ببندد پس این همه صفحات اینترنت و وبلاگ و پیج و شبکه و کانال و گروه چه؟! نظر شما متین! اما به نظر من هیچ! فقط دفتری که در گذشته بر جلد آن عبارت "دفتر خاطرات و عقاید" نگاشته می شد و بسیار هم خصوصی بود، امروزه عمومی شده و این همه صفحه را ساخته. نه نقد می کنم نه نظری منفی ای در این رابطه دارم. اما وقتی می خوانم کمتر ادبیاتی در این صفحات ریشه در خوانش زیاد کتاب دارد. اغلب به این نتیجه می رسم نوشتن در ژن نویسنده است پس موضوعی که برایش مهم شده را در قالب کلمات ریخته و تقدیم خواننده نموده است. اندک نوشتاری هم که ریشه در آشنایی با کتاب و ادبیات دارد آنقدر رنگ و لعاب ظواهر زندگی امروزی به خود گرفته که با وجود ادبیات غنی و واژگان قوی چندان چنگی به دل نمی زند. این فضا بر نثر و نظم تولید شده در زمان معاصر ما از اواسط دهه هفتاد تا به حال هم حاکم است. کتاب های داستان یا شعری که ترجمه شده یا به رشته تحریر درآمده اند مشخصه بارزشان سریع و روزمره بودن است. دوباره تاکید می کنم چنین ماهیتی ایراد نیست اما کاش می شد زندگی سریع و خشن امروز آرام تر و مهربان تر می بود؛ مانند گیاه: که دانه صبورانه و با طمانینه هرچه تاریکی و کبودی است را تحمل می کند تا در زمان مقتضی در نهایت قدرت آنگاه که همه چیز به تمامیت خود رسیده است سربر می آورد، با سرافرازی ای غیر قابل انکار. اما دریغ! در جهان امروز همه چیز بند ثانیه است. آدم ها آنقدر سریع زندگی می کنند که اگر از دور به نظاره بنشینیم از چنین سرعتی متعجب می شویم. اما گریزی نیست! انسان ذره ای است بسیار ناچیز در بی نهایتی بیکران که تنها به نسبیت می توان فهمید چیست و کجاست و چه می کند. چنین موجودی از یک زاویه دید بسیار طفیلی است و از زاویه دیدی دیگر بسیار ترسناک. در متن هولناک و ناشناخته جهان شاید چنگ انداختن به ناشناخته ها با چنین سرعت سرسام آوری تنها راه دوام انسان باشد. اما انسان چیزی نمی داند. باید بیاموزد. و افسوس از آموزه هایی که بی پایه و اساس و تنها بر مبنای منفعت و سود تولید و عرضه می شوند و در دست انسان امروزی قرار می گیرند؛ مقوله دهشتناکی که حتی فکر کردن به آن باعث زایل شدن عقل می شود کجا مانده بخواهیم وارد چنین مبحثی شویم و در مورد آن تحقیق و نتیجه گیری کنیم. اما علیرغم همه اینها می توان برای شناختن ناشناخته ها مانند ماهی سیاه کوچولو یا شازده کوچولو یا خیلی از نمادهای ادبی دیگر که برای روشن شدن انسان خلق شده اند، خلاف عرف عمل کرد چرا که این نمادها خلق شدند تا به واسطه ادبیات فانوس راه بشر باشند اما افسوس از نوع غالب بشر امروز که در راه رسیدن به اپسیلون منفعت بیشتر، تمام مرزهای انسانیت را بی نهایت کیلومتر جابجا می کند و با اهداف شوم همه وسیله ها را توجیه می نماید. پس وقتی نوبت به زندگی می رسد همه حلقه های زنجیره حیات ناچارند تابع این منفعت طلبی باشند. در چنین بلبشویی چگونه می توان از ادبیات و عشق و منطق و کتاب و خواندن و نوشتن حرف زد؟! یا چطور می توان انتظار داشت اگر محتوایی در هر زمینه ای تولید می شود قابل مقایسه با نمونه های پیشین خود باشد؟! حتی وقتی فرزندانی تصمیم می گیرند دفتر شعر پدری را پس از آسمانی شدنش به اثری ماندگار تبدیل کنند آنقدر صبر و حوصله و توان به خرج نمی دهند که اثری قابل اعتنا را به حوزه نشر پیوند بزنند. و افسوس که در چنین جهانی سعی داریم عاشق بمانیم. همان بهتر که ردای تیره آه و افسوس بر دوش به غار تنهایی خود بخزیم و تصور کنیم در جهان بیرون جز خلا هیچ نیست. چرا که اندیشیدن در چنین جهانی سخت است. کنار آمدن با دنیای مترها و معیار ها دشوار است. سرو کله زدن با اطرافیانی که عدد و رقم و سانتیمتر و کیلو و مثقال و چند و چند و چند تا برایشان تنها معیارهای موجود است و از چگونگی ها بخواهند هم سردر نمی آورند، عملا منطقی نیست. برایشان خروار خروار محبت و عشق و خوبی هم طبق طبق پیشکش کنی هاج و واج نگاهت می کنند چون نه که نخواهند بلکه نمی توانند درک کنند آنچه در اختیار دارند و آنچه تجربه می کنند ماهیتا چیست. ماهیت انسان از قالب تفکر خارج شده و محدود شده به آنچه که بتواند ببیند ولمس کند. کاش می توانستم تمام مثال هایی که مثل خوره روحم را نشخوار می کنند جایی جوری بیان کنم. اما وقتی هستی هنوز به چنین موجودیتی احتیاج دارد که بقایش را روا می داند، من که باشم که ذهنیتی اعتراضی داشته باشم. شاید هنوز آنقدر تفکر یا درک یا عشق یا محبت یا چیزی با ارزش در میان نسل بشر جریان دارد که به قیمت این همه سرکشی و منفعت طلبی هنوز جریان سیال زندگی به راه خود ادامه می دهد. وقتی جایی برای خود در این میان نمی یابیم چه بهتر که خود را رها کنیم و به ابدیتی ماندگار بیاندیشیم؛ چرا که موجود کوچکی مانند انسان با گره خوردن به چیزی بیکران می تواند ماهیت بی نهایت هستی را تحمل کند.
بیچتر زیر نمنم باران گذشتهام از فصل سرد خاطرهریزان گذشتهام نه خانه مانده نه غم از دست دادنش از این سرای بیسر و سامان گذشتهام دیگر گلولهها نفسم را نمیبرند تا از هوای سربی تهران گذشتهام شک کردهام به غیرت این روزگار پیر تا از کنار سفرهی بینان گذشتهام با مردمم قدم زدم و با شعار نان از طول و عرض هرچه خیابان گذشتهام تنها تو ماندهای دل زخمی تو هم برو من از خطای دوست فراوان گذشتهام مرضیه رزازی
انسان ها می خونم و person of interest تماشا می کنم و حرفامو قورت میدم.
بین تمام داشته ها و نداشته ها بدون در نظر گرفتن آنچه که هست و نیست یه شخصیت کاریزماتیک میتونه همه چی رو بشوره ببره و شما رو به جایی برسونه که می خواید. یه شخصیت کاریزماتیک چیه؟! همونم نداریم!
(افرادی که چنین شخصیتی دارن یعنی میتونن طیف گسترده ای از افراد اطرافشون با هر نوع عقیده و سلیقه ای رو تحت تاثیر قرار بدن. به قول معروف مهره مار دارن.)
توو خلوتی کار میبینی هوا آفتابیه.. میای به خورشید سلام بدی بارون میباره.. میای بگی نبار بارون زمین جای قشنگی نیست برف میباره.. میای بگی زمین از آمدن برف تازه خشنود است من از شلوغیبسیار رد پا بیزار که یهو باد و طوفان میشه... میای بگی بیا شویم چو خاکستری رها در باد که دیگه اصلا سرت گرم شلوغی میشه و یادت میره چی میخواستی بگی. خلاصه که هوا عجیب چهار فصله.
چشمبند رنگی مشبک به روی چشم، سنگ صبر صیقل خورده ای به عقل، قفل محکمی بر دل، تلاشی مضاعف بر تعریف های جدید برای اتفاقات و ماهیت کلی آنچه زندگی نام دارد... هر برهه از ثانیه تا قرن یا مدتی به طول یک اتفاق یا هر چیزی در مقیاس زمان شده سنگ زیرین و آسمان شده سنگ رویی؛ در فاصله ای به این پهنا هنوز فشار سنگینی بر جسم و روح وارد می شود که تعریف و بررسی و نتیجه گیری درباره اش نه تنها سخت که گاهی غیر ممکن و از دایره لغات بیرون است. اما جریان همچنان آهسته و پیوسته ادامه دارد و فارغ از عمق و شدت و طول، راه بازی طی می شود تا برسیم به آنقدر شناختی که نقطه رهایی باشد. لفظی جایگزین امیدوارم نیست ولی امیدوارم هم تمام آنچه که می خواهم عنوان کنم نیست: امیدوارم در مسیر این جریان که خیلی ناچیز و کوتاه همراهش هستیم تاثیری عمیق و ماندگار داشته باشیم.
" دوست داشتن " ارتکابِ عجیبی ست.. آدم را چنان مبتلا می کند که دیگر آن آدم سابق نیست.. مرام و منشش می شود طعمی از دوستداشتن..لبخندی گوشه لبش.. و احساسی که دیگر نمی تواند بدون آن تصور کند زندگی جریان دارد. می شود جزیی از جریان خروشانی که چون رودی می بردش.. و در تمام لحظهها از حضور این آغشتگی، دریایی میشود.. نه هر دوست داشتنی، اصل و ریشه دارد و نه هر احساسِ تعلقی، دوست داشتن ست... آدم خودش می فهمد چه کسی را چقدر و چه اندازه دوست دارد. بعضی دوست داشتن ها عجیبند... عمیقند.. شبیه هیچ چیزی نیستند جز خودِ دوست داشتن... دوست داشتن، از آن احوالی ست که نه چون عشق می خواهد بدست بیاورد و در التهاب باشد، و نه وابستگی ست که دوری و نزدیکی هردو تحملش سخت باشد دوست داشتن عیار نابی دارد. آدم دلش به چیزی پیوند خورده که می داند ربطِ عمیقی با آن داشته از خیلی قبل تر ها و حالا در ازدحام آدمها، چون گوهری یافته است . نه می خواهد آنکسی را که دوست دارد، در تملک و تصرفش باشد و نه از هراسِ زخم و تلخی باهم بودن و دلزدگی، از آن دوری کند. اتمسفر آدمی که " دوستداشتن" را تجربه می کند، پر از احساسِ قشنگیهای ممتد است. بویِ خوش لبخند و مهرورزی همیشه به مشام می رسد و دلتنگی، بهانهی شعف باری ست که همیشه در حضور این دوست داشتن، ترو تازه بماند..
فیلم کوتاهی که پست قبل هست و خبر فرود آمدن کاوشگری دیگر در سطح مریخ و اندکی فرو رفتن در خودم باعث شد علیرغم جو نابسامان موجود کتاب انسان ها رو دست بگیرم و در حالیکه میدونستم اصلا حوصله ام نخواهد کشید که پیش بره به خودم بیام و ببینم صد صفحه اش رو خوندم.
اگه حوصله دارید وقت هم که پیدا میشه خوندنش رو از دست ندید.
همینقدر بگم که یک نگاه از بیرون به انسان و تعریف او از زبان موجودی غیر از انسانه. همه رو خودمون میدونیم. ولی انگار فراموش کردیم. شاید انتهای کتاب جالب نباشه. که خب بعیده اینطور باشه. ولی دست کم یک کتاب خوندیم.
شعر جوشید و بر زبان آمد، از گلو استخوان درآوردند شعر من بافههای ذهنم نیست، زخمهایم زبان درآوردند آهِ مستانهام که بالا رفت، باده از آسمان شب بارید مردمِ بسته چتر وا کردند، عاشقان استکان درآوردند می نویسم، اگرچه میدانم شعرها نانوشته ناب ترند حرفهای دلم تباه شدند، تا سر از این دهان درآوردند خواستم با سکوت و دمنزدن، حرمت دوستی نگه دارم دشمنان زیرکانه از دهنم، "شِکوه از دوستان" درآوردند دشمنیهای دوستان اینسو، دوستیهای دشمنان آنسو دوستان دشنه در دلم کردند، دشمنان داستان درآوردند زیر آوار درد های خودم، مدّتی مرده بودم اما باز دستهای تو از دل آوار، جسدی نیمهجان درآوردند! محمد رضا طاهری
شبیه دورترین شهر بعدِ اسکله ها کسی نوشت ترا پشت خط فاصله ها درخت های جهان میز و صندلی شده اند کی از بهار خبر می دهند چلچله ها نوشتی: عاشق «دِه چشمه»ام که در باران... هوای تازه ی اسفند؛عطر سنبله ها تو کی به آخر این قصه باز می گردی که خوب خوب شود زخم این گله ها چهار هفته به ویرانگری می اندیشم شبیه مردن شهری به دست زلزله ها مچاله می شوم و مثل نامه ای از بغض مقدْر است بمیرم کنار باطله ها نوشته اند که:_ هرگز تو بر نمی گردی
و زیر اشک فرو می روند اسکله ها.................................................
داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد .
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود فقط زیر سوال آخر نوشته بود : " نه بابام مریض بوده ، نه مامانم همه صحیح و سالمن شکر خدا . تصادف هم نکردم ، خواب هم نموندم ، اتفاق بدی هم نیفتاده . دیشب تولد عشقم بود . گفتم سنگ تموم بذارم براش . بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها . بزن و برقص . شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم . بعد گفت : بریم دربند ؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید . مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های ِ سر میدون . بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح ، دعا کنیم به هم برسیم . دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون ساعت شده بود یک شب . راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم . یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش می افتادم ! وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد . یهویی هم خوابم برد . بیهوش شدم انگار . حالا نمره هم ندادی نده ، فدا سرت . یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش . فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی "
چند سال بعد تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام . گفت : " اون بیستی که دادی خیلی چسبید "... گفتم : " اگه لای ِ برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه " خندید و دست انداخت دور گردنم . گفت: " بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه ؟ "
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد ، خندیدم . گفت : " این موهات رو کی سفید کردی ؟ این شکلی نبودی که "
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط . نشست کنارم . دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود ، دورهمی نبود ، نایب نبود ، دربند نبود ، امامزاده صالح نبود، فقط سرد بود ...
نمیدونم دنیا همیشه اینطور بوده یا اول بهتر بوده بعد بدتر شده اینجوری شده یا اول بدتر بوده بعد بهتر شده شده اینجوری. دقیقا همینقدر گیج کننده! ولی مساله اینه وقتی مینویسی قضاوت می کنن و پشیمون میشی اما جالبه وقتی نمینویسی هم قضاوت می کنن و باز پشیمون میشی. اعتراض داشتن به اینکه مثلا من الان نمینویسم و فقط شعر کپی پیست می کنم انگیزه ام از وبلاگ داشتن چیه؟! من بسیار ممنونم از عزیزی که به هر حال دفاع کرده. ولی خب بحث با یک چنین افرادی با چنین نظریات و تئوری هایی واقعا چالش برانگیزه. بعد اصلا وبلاگ یا هرکدوم از شبکه های اجتماعی رو باز می کنی پشیمونی. اگه بنویسی که اینا درکش نمی کنن. نمینویسی هم شده جولانگاه یه عده ای که اصلا انگیزه و علت خلقتشون عملا زیر سواله. والا به خدا! اونا بتازونن بعد ما ساکت بمونیم. اشکال نداره. دوره همه مون میگذره. ولی کاش دنیا جای بهتری برای زندگی بود.
+*از عزیزانی که اخیرا به جمع دنبال کنندگانم پیوستن صمیمانه قدردانی می کنم.
و اما شعر:
شده یک باره دلت هی نوسان پخش کند قلب اخبار بد از روح و روان پخش کند
شده یک باره به آغوش کسی زل بزنی بعد افکار تو آهنگ بنان پخش کند
مثل دیوانه شب و روز بخواهیش، ولی خبر بیست برایت غم نان پخش کند
خسته وگیج به خانه برسی آخرشب عشق در گوشه ی چشمت هیجان پخش کند
نشده چشم ببندی و کسی آن ور خط روی اندام تو با لب ضربان پخش کند
دست را حلقه کنی دور تن رویایت ودلت تاپ ..بمان ..تاپ ..بمان پخش کند
باز بیدارشوی روی تشک گریه کنی دلت از حسرت رویا خفقان پخش کند
تو و آن طرز نگاهت چه سرم آوردید باید اینبار دلم فن بیان پخش کند
کاش می شد که به دنیای تو میفهماندم سازمان مللت صلح جهان پخش کند.. وحیده تقی پور
---
آمد به مزار من و خشنودترین بود پس وعدهی دیدار که میگفت، همین بود
از دشت گذر کرد خرامان و خرامان صیاد،فراوان و فراوان به کمین بود
از جانب خود راندن و بر خاک نشاندن پاداش دعای منِ سجاده نشین بود
زاهد به نگاهی دل و دین باختی آخر ای وای اگر آخر تقوای تو این بود
کم سرزنشت میکنم ای دل که به هر حال تقدیر تو در مساله عشق چنین بود حسین دهلوی
---
تا مرگ، از اینجا که منم فاصله ای نیست جان را اگر امروز بگیرد، گله ای نیست
بُگذر که مهم نیست چه ها بر سرم آمد صحبت بسیار ست ولی حوصله ای نیست
نُه ماه نگفتم به کسی درد دلم را حالا که غمی حامله ام، قابله ای نیست
چاهی که گرفتار خودم کرده خودم را در بین مسیر گذر قافله ای نیست
من میروم از بین شما حرف و حدیثی گفتند اگر پشت سرم، مساله ای نیست.. حسن رحمانى نکو