حسین صفا
هوای تشنهی تابستان عرق نکرده که مرد از تو! چگونه این همه آغوشی؟
نگاه کرکرهها پایین دهان پنجرهها باز است چرا لباس نمیپوشی؟
درون ساقهی رگهایت هزار باغ هلو داری ترش زبانی و شیرینی
برون گرایی و توداری و سخت خوشگل و غمگینی و سخت خسته و خاموشی
هزار پیلهی بارانی مرا از این همه تنهایی
هزار میلهی زندانی مرا از این همه تنهایی
هزار بوسهی طولانی تو را به آن طرف از گوشی
سرم پیاله شد از دستت سرم پیالهی دستت شد
پیاله مست شد از دستت سیاهمست چهها در دست!
پیاله سر برود خوب است؟! چرا شراب نمینوشی؟
تو را که چاهکنات هستم درون چاه میاندازم
ولی طناب تو را هرگز رها نمیکنم از دستم
تو خود مقنی من هستی که از درون تو میجوشی
اگرچه خدشه ندارد جان قصور از من دیوانهست
اگرچه خدشه ندارد عشق قصور از من دیوانهست
قصور از من دیوانهست به هر دلیل که مخدوشی
دو تا پرندهی خوابآلود در آسمان شرابآلود...
و در اتاق عمل، دردی پرندههای حواسش را بدون واهمه پر میداد درون شربت بیهوشی
دهان گشودی و دندانت جرقهای زد و عالم سوخت
و از حرارت دستانت لباسهای تو کم کم سوخت
چه بارها که تو را گفتم مرا بپوش و نمیپوشی!
حسین صفا
ببین بانو جان !از این به بعد شعرها رو بخون ...خیلی حال خوشی هست وقتی با صدای خودت خط می برم شعراتو ...
عالی بود ...
"ولی طناب تو را رها نمیکنم از دستم "...❤