گفتند چرا سنگ
حوصله ام که سر می رود،دروغ هایت را می شمارم
بعد از تو تمام لحظه ها را کشتم... من قاتل زندگی شدم؛میدانی!
پرندگانم را آزاد کردم زیرا فهمیدم نداشتن تنها راه از دست ندادن است.
هر چه ماه و ستاره میخواهی در شبِ شعرِ بیچراغِ من است
با من از مرزهای دور نگو که جهان گوشهی اتاق من است
با دلم فکر میکنم اغلب مغزِ بیاستفادهای دارم
با خودم حرف میزنم گاهی دلخوشیهای سادهای دارم!
پدرم از غرور میترسید غرقِ افتادگی بزرگ شدم
به همین سادگی نبود ولی به همین سادگی... بزرگ شدم...
وسطِ فحشهای ناموسی مثل چاقو به هر رگی خوردم
با پشیمانی از پشیمانی کار کردم عرق سگی خوردم
مستیام را به خانهها بردم خانهها از حدیث پر بودند
مستیام را به کوچهها بردم کوچهها از پلیس پر بودند!
متهم به گناهِ دیگریام جرمهای نکرده سرسختاند
روسیاهِ سفید کردنهام پاککنها چقدر بدبختاند!
پاککن بودم و نفهمیدند فقط از چرکهای من گفتند
غیرِ من را هدف نمیگیرند یادِ غمهایشان که میافتند!
من ولی باز هم همان هستم سر بهزیر و صبور و ساکت و سرد
مثلِ یک تاک میروم بالا به خودم پیچ میخورم از درد
من ولی باز هم همان هستم یاسرِ روزهای تنهایی
خالیام از جرایدِ بازار پُرم از شعرِ غیراجرایی!
هرچه ماه و ستاره میخواهی در شبِ شعر بیچراغ من است
با من از مرزهای دور نگو که جهان... گوشهی اتاق من است...
یاسر قنبرلو
بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست
فرمانبریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم، حوصله ی شرح قصه نیست
فریاد می زنند؛ ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله ی شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو
بازیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست
آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست
همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست
آیا به راز گوشه ی چشم سیاهِ دوست
پی می بریم؟! حوصله ی شرح قصه نیست...
فاضل نظری