از روی زمین به آسمان می بارند...
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ب.ظ
گفتند:«کلاغ» ، شادمان گفتم:«پر»
گفتند:«کبوترانمان» ، گفتم:«پر» گفتند:« خودت» ، به اوج اندیشیدم در حسرت رنگ آسمان گفتم:«پر» گفتند:«مگر پرنده ای؟» ، خندیدم گفتند:« تو باختی» و من رنجیدم در بازی کودکان فریبم دادند احساس بزرگ پر زدن را چیدم آن روز به خاک آشنایم کردند از نغمه ی پرواز جدایم کردند آن باور آسمانی از یادم رفت در پهنه ی این زمین رهایم کردند *** حالا، همه عزم پر گرفتن دارند دستان مرا دوباره می آزارند همراه نگاه مات و بی باور من از روی زمین به آسمان می بارند گفتند:«پرنده» ، گریه ام را دیدند دیوانه ی خاک بودم و فهمیدند گفتم که :«نمی پرد»، نگاهم کردند بر بازی اشتباه من خندیدند نغمه رضایی
|
۹۹/۰۹/۱۳
تعجب نمی کردیم شب در خانه بخوابیم صبح در آسمان دریا جنگل بیدار شویم
با نوک زدن ابرها ماهیان پرندگان.
در را - که مه گرفته زنگ زده خزه بسته - باز کنیم
بیرون سفیدی مطلق باشد
تعجب نمی کردیم شب بخوابیم صبح با لباسِ، تنِ، حافظه ی کسی دیگر بیدار شویم
همه به یاد داشتیم:
که شب باید خوابید
روز باید بی تعجب زندگی کرد