خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

چمدان دست گرفتم که بگویی نروم؛ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟؟؟؟

طرف دلتنگ همیشه ما بودیم...ایلهان برک

گفتم به خویش، دردِ مرا چاره می‌کند
پلکی نگاه بر منِ آواره می‌کند
از قاصدان سراغ گرفتم؛ گریستند!
گفتند: "نامه‌های تو را پاره می‌کند"
حسین دهلوی

زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مُشتِ دنیا هیچ نیست

تکه تکه...

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۳۳ ب.ظ

پرنده ای که به تنهایی عادت کرده

دیگر بسته یا باز بودن در قفس

فرقی به حالش نمی کند

درست شبیه من

دیگر برایم مهم نیست

این در به آمدنت باز شده

یا به رفتنت.

محمد شیرین زاده

---

شعری بودم شنیدنی

که نادره شاعری

سرود مرا

و قبل از اینکه بر کاغذ آورد

یا برای کسی بخواند

چشم از جهان فرو بست

نمی دانم ...

هستم یا نیستم

کجایم یا چیستم!

وحید عمرانی

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۷
معصو مه

نظرات  (۸)

۲۷ دی ۹۹ ، ۲۰:۳۸ یاسی ترین

❤❤❤🌻🌻🌻

پاسخ:
❤❤❤❤❤❤
۲۷ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۳ سیروان REGA
حالا که رفته ای به این می اندیشم مرگ با آمدنش میخواهد چه چیز را... از من بگیرد
پاسخ:

...

نمی دانم کجا تا کی برای چه ولی رفتی

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

...

۲۷ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۸ هیـ ‌‌‌ـچ

واقعاً هستم یا نیستم؟ ...

پاسخ:
من ندانم که کی ام
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگی ام
حمید مصدق
۲۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۰۴ سیروان REGA
نشسته باز خیالت کنار من اما دلم برای خودت تنگ میشود چه کنم!!!
پاسخ:
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم؟!
هجوم زخم تو را نمیکشد، تن من! برای کشته شدن چه کنم؟!
هزار و یک نفری به جنگ با دل من؛ برای این همه تن چه کنم؟!
۲۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۲۷ سیروان REGA
چه فرقی میکند/خواب باشم یا بیدار/روز باشد یا شب/وقتی با هجوم یادت/افکارم را به اغتشاش میکشی/و درونم از شاخه های این انقلاب/به بار نمی نشیند/چه فرقی میکند دور باشی یا نزدیک/وقتی حضورت در من بیداد میکند
پاسخ:
قشنگ بود
۲۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۳۰ سیروان REGA
قابلی نداشت بانو

فکر می‌کردم که از گنجشکها کم نیستم
حال می‌بینم که حتی قدرِ آن هم نیستم .

دور شو از پیشِ چشمم گل فروشِ پیر ، من
دیگر آن دیوانه ی گلهای مریم نیستم .

پا به جنگل می‌‌گذارم آهوان رم می‌کنند
از چه می‌ترسید آهوها ، من آدم نیستم .

هر نسیمی می‌تواند شانه‌ام را بشکند
بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم .

شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید
چشم وا کردم همین امروز دیدم نیستم ...
ابوالفضل صمدی

 به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی‌
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی‌ انتها غریب
قهوه‌اش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ‌ست بودنِ ما آدمها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت می‌‌گذارد
و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز می‌‌کند
برای یک نفر ، عمری وقت می‌‌گذاری.
همان کسی‌ که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند ..
با تاسف نمی‌نویسم
برای بیدار شدن ، برای شروع‌های تازه ، هرگز دیر نیست
قهوه‌های تلخ ، آدم‌های تلخ ، روز‌های تلخ ، الزاماً به معنی‌ پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ،
باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت ..
{ نیکی‌ فیروزکوهی }

پاسخ:
قشنگ بود. ممنون. ♥️🌹

هیچ حواسم نبود. دو فنجان ریختم. 
آلیستر دانیل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی