رویاطور
افروخت آتشی و خودش رویش آب ریخت
لبخند زد ... نشست و برایم شراب ریخت
از عشق گفت و گفت که باید در این سفر
سرمایههای دیگر خود را در آب ریخت
گفتم فلک به عشق نچرخیده است...گفت:
-لعنت به هرکه آب در این آسیاب ریخت!
گفتم که از حرارت جانت مرا بساز
آغوش باز کرد و به کامم مذاب ریخت
در ریختن همیشه حساب و کتاب داشت
آن شب ولی بدون حساب و کتاب ریخت
شب جرعه جرعه کم شد و ما بوسه بوسه مست
من هی سوال کردم و او هی جواب ریخت
گفتم شب وصال اگر بگذرد چه؟! ...گفت
- از ما گذشته است و... دوباره شراب ریخت
من خواستم دهان بگشایم به اعتراض
در بوسه های آخر خود قرص خواب ریخت
عبدالمهدی نوری
😑🙄