دوست داشتن...
" دوست داشتن " ارتکابِ عجیبی ست.. آدم را چنان مبتلا می کند که دیگر آن آدم سابق نیست.. مرام و منشش می شود طعمی از دوستداشتن..لبخندی گوشه لبش.. و احساسی که دیگر نمی تواند بدون آن تصور کند زندگی جریان دارد. می شود جزیی از جریان خروشانی که چون رودی می بردش.. و در تمام لحظهها از حضور این آغشتگی، دریایی میشود.. نه هر دوست داشتنی، اصل و ریشه دارد و نه هر احساسِ تعلقی، دوست داشتن ست... آدم خودش می فهمد چه کسی را چقدر و چه اندازه دوست دارد. بعضی دوست داشتن ها عجیبند... عمیقند.. شبیه هیچ چیزی نیستند جز خودِ دوست داشتن...
دوست داشتن، از آن احوالی ست که نه چون عشق می خواهد بدست بیاورد و در التهاب باشد، و نه وابستگی ست که دوری و نزدیکی هردو تحملش سخت باشد
دوست داشتن عیار نابی دارد. آدم دلش به چیزی پیوند خورده که می داند ربطِ عمیقی با آن داشته از خیلی قبل تر ها و حالا در ازدحام آدمها، چون گوهری یافته است . نه می خواهد آنکسی را که دوست دارد، در تملک و تصرفش باشد و نه از هراسِ زخم و تلخی باهم بودن و دلزدگی، از آن دوری کند.
اتمسفر آدمی که " دوستداشتن" را تجربه می کند، پر از احساسِ قشنگیهای ممتد است. بویِ خوش لبخند و مهرورزی همیشه به مشام می رسد و دلتنگی، بهانهی شعف باری ست که همیشه در حضور این دوست داشتن، ترو تازه بماند..
نیلوفرثانی
1 اسفند99
دوست بدارید و بگذارید که دوست داشته شوید آدم بدونِ این بساط ها زندگی از گلویَش پایین نمی رود ..