دستنوشته+پست های قبل هم جدیدند
میگه دلش میخواد جمع کنن برن چن روز توو هتل و حرم و استراحت و اینا. میبینم که همه در هوس و در تدارک یا در حال سفر هستن. علیرغم همه اخطارها مبنی بر #سفر_نروید و #در_خانه_بمانید. به هر حال تغییر لازمه. به هر حال تغییر همیشه خوبه و سفر از نوع عالیشه. ولی اینکه من از تغییر مکان و از سفر می ترسم یا چون می دونم همون استراحت و همون آرامش رو کنج خونه هم میشه پیدا کرد پس سفر رو دوست ندارم من رو چقدر از جمع آدمیزاد جماعت دور می کنه؟ نمی دونم.
...
میخوام برای یه ترجمه معنی کلمه اعتدال بهاری رو پیدا کنم. وقتی در نوار جستجو بی هوا فقط کلمه اعتدال رو تایپ می کنم و دکمه اینتر رو می زنم خدا صفحه مطلب در مورد اعتدال اخلاقی روو صفحه ظاهر میشه. دهنم وا میمونه. چند خط از هر کودوم که جلو چشمه رو می خونم و همین طوری اسکرول می کنم و هاج و واج تر میشم. وقتی اون روی سکه اون چیزاست خب منطقا این روی سکه هم این چیزاست ولی چرا همیشه در دریغ و افسوس تربیت آدمیزاد جماعت هستیم؟ نمی دونم.
...
میرم پرو لباسم. علیرغم میل باطنی البته. نه که تصور بشه انقدر سرخوشم که به فکر لباس هم بودم. اما متاسفانه یا خوشبختانه باید یه چیزی برا منزل فامیل شوهر تدارک میدیدم. از هر چی هم بگذریم از این یه مورد نمی تونیم بگذریم. و خدایی یه جوری راحت جور شد که فقط معجزه می تونه انقدر سهل و سریع و آسون باشه. میرم و برمیگردم. بعدش خواهرم پیام میده که خانم خیاط بهش گفته چقدر پر از انرژی خالص مثبتم و چقدر دوستم داره. آدم باید چی باشه که خودش خودشو خالی حس کنه و حتی نای نفس کشیدن نداشته باشه ولی هر کی میبیندش موکدا می گم هر کی میبیندش بگه چقدر حالت خوبه و چقدر انرژی مثبت خالصی؟ نمی دونم.
...
چند روزی آی لاو یو لایک ا لاو سانگ بیبی سلنا گومز و سرسپرده اندی رو تکرار بود و ریپیپیپیت می شد. در حدی که گوشم درد گرفته بود. از باب تغییر شیفت کردم روی چهار قطره خون علیرضا آذر ولی نگم از آهنگ جدید محسن جان چاوشی جان جانان. قابلیت یک سال تکرار رو داره. از همین الان تا شب تحویل سال 1401. آیا گوشی برای شنیدن و عمری برای رسیدن به اونجا باقی می مونه؟ نمی دونم.
...
هی حس می کنم چشمم به خالی می ره. ترجمه ترکی به فارسیه. یعنی هی حس می کنم یه چیزی باید جلو چشمم باشه ولی نیست و دیوار جلو رووم بیشتر سفیده. دقت می کنم میبینم تقویم رومیزی رو عوض کردم. این کوتاهتر از اون قبلیه و همین یعنی باید چن روز باشه تا چشمم عادت کنه. و چقدر از این تغییر عادت ها می ترسیم اما بهشون مجبوریم. چند نفر دارن به روزای بی هم بودن عادت می کنن؟ نمی دونم.
...
همچنان که امشب رو با مشابهش در چند سال گذشته مقایسه می کنم و همچنان که خودم رو با دیگران مقایسه می کنم و همچنان که خود فعلیم رو با خود قبلیم مقایسه می کنم و هچنان که مقدار رنج در دنیای موجود رو با چند وقت قبل و قبل تر و قبل ترتر و خیلی قبل تر مقایسه می کنم و همچنان که سعی می کنم با حافظه خیلی ضعیف تاریخیم قرن ها رو با هم مقایسه کنم مغزم درد میگیره و وقتی به خودم میام از شدت فشار دندون روی لب لبم رو زخمی میبینم. نوع بشر در طول تاریخ چقدر بی هوا زخم خورده و زخمی کرده؟ نمی دونم.
...
رسم بر تکاندن است خانه را از گرد و غبار، دل را از غم و من را از تو. هر سال همین وقت همین اتفاق می افتد. تکه کاغذ ها زیر و رو می شوند، همچنان که خاطره ها و همچنان که بقایای چند ده سال خاطره و عشق و رنج. ولی سر آخر اتفاق خاصی رخ نمی دهد. انگار آنچه در کنج است حالا دل یا ذهن یا عقل یا منطق یا هر جای دیگری که من در آن گنجیده حتی قبل از من تو را به دوش می کشیده است و گویی هیچگاه هم زمین نخواهد گذاشت و این همراهی همیشه خواهد بود. حتی روزی که دیگر من نباشم. ولی مگر 21 گرم باقیمانده از من چقدر طاقت دارد این همه را تنها به دوش ببرد؟ نمی دانم. آنجایش احتمالا ربطی به من الان نداشته باشد و من آن موقع لابد دیگر یاد گرفته چگونه با تو کنار بیاید. اگر هم هنوز نتوانسته کنار آمدن با تو را یاد بگیرد که ...
رسم بر عشق ورزیدن است. و به تعداد آدمهایی که آمده و رفته و هستند و می روند و خواهند آمد و خواهند رفت راه برای عشق ورزیدن وجود دارد. اما خدا می داند "مسالمت آمیز عمل کردن" شیوه عشق ورزیدن چند تا مانند من است که بلد نباشند آخ بگویند صرفا از این جهت که صبر کن ببینیم چه می شود. همچنان که شیوه عده ای دیگر ساده کندن و از هم پاشیدن است صرفا از این جهت که مگر چند صباح زنده ایم که آن را هم به درد بگذرانیم. تازه سرآخر این دسته دوم شاکی تر هم هستند که خیلی بیشتر متحمل رنج شده اند و می مانی هاج و واج که اگر آنها رنج کشیده اند پس تو چه کرده ای و اگر تو رنج کشیده ای پس آنها دقیقا از چه حرف می زنند. ولی هرچقدر عمیق تر شوی میبینی که اصل موضوع این است که هر کس به شیوه خود در حال عشق ورزیدن است. حالا اگر شیوه عشق ورزیدن کسی پاشیدن بذر تنفر است هیچکس در مقام قضاوت و تعبیر نخواهد بود.
و در چنین معجونی از رنج و عشق در بستر زمان تلاطمی به نام زندگی سر می کوبد به همه جا. اینکه در پی چیست و چه چیز آشفته اش کرده که اینگونه بی چارچوب و قاعده از هر طرف در می رود را جز خودش هیچکس نمی داند.
اما یک چیز را خوب می دانم و آن هم اینکه:
اما حدیث خواستنت جزو شعر نیست
من عاشق توام!
معصومه 29 اسفند 99
+ دوس داشتین دست نوشته های اسفند ماهی سال های قبل رو هم بخونین.
با آغاز بهاری دیگر
زده ام بر دریا
دل مردابم را
می نهم گام به صحرای جنونی دیگر
می شوم دور ز تو
اما می دانم
دوری از تو سرآغاز سرودیست دگر
...
من در آغاز بهار
می سرایم که : نگار!
نرود نقش تو از خاطر و پندار دگر
با آغاز بهاری دیگر
با هر گام می دانم
که باز هم بر میگردم به سوی تو بار دگر
...
کاش می شد دریابی
دل مردابم را
کاش می شد در باور خود بنشانی
دوستت دارم را
کاش می شد می دیدم
بر دل منجمدم
تابش آن دل خورشیدی را
...
کاش در آغاز بهاری دیگر
من و تو نیز آغاز شویم بار دگر
بسراییم به اواز بلند
دوستت دارم را
کاش در آغاز بهاری دیگر
کاش ها را به حقیقت پیوند زنیم
معصومه
اسفند 85
...
باشه /هر چند داغونم بین حس این احساس های متفاوت /هر چند حیرونم بین بودن و نبودن /هر چند هنوزم نمی دونم که اونی که نیست منم یا نه /اما باشه /من می نویسم اما تو باور مکن /اما تو بی تفسیر بشنو /نباشه روزی که بگی درگیر این حسی /فقط ببین و بگذر /اما.../اگه یه روز همه چیز روشن شد /منم روشن می گم تفسیر این حرفا چیه
...
امیدورام که آروم باشیم
...
سلام / در لحظه های سرد و تاریکم / آن دم که هیچ عشقی در کنارم نیست / آن دم که ماهتابم با تابشی بی شائبه / غرور منجمد در قطب احساس مرا به تماشا نشسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های تلخ و تاریکم / آن دم که جای شور عشقت ، یک اضطراب تلخ و بی پاسخ در پیکرم قندیل بسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های ساده و زردم / آن دم که جای دوستیمان یک لکنت بی منتها / از حرف های بی گناه بر تخت بنشسته / از من به تو سلام
سلام / در لحظه های شاد اما پوچ / آن دم که یاد لحظه های ساده ی بودن زنجیر ها بر رگم بسته / از من به تو سلام
اما ... اما ... اما ...
به پاس آنچه که هست و نمی دانم که چیست / اما می کند رقصان قلم را
سلام / در اوج یک لحظه / در لحظه ی دردانه ی یک آرزوی سبز / در لحظه ی مستانه ی یک مهر بی پایان / در لحظه ی تکراری یک رویش جاوید / آن لحظه که تنها خدا در چشم تو تکثیر می یابد / آن لحظه که آن ماهی کوچک از آب سوی عشق باله می ساید / آن لحظه که آوای پرشوری یک آرزوی سبز را – حول حالنا – فریاد می دارد / در لحظه ی تحویل سال / از من به تو سلام
نوشته شد به تاریخ بیست و نهم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی به ساعت هشت صبح
معصومه
...
تقصیر تو نیست اینکه در آخرین روز سال حس آخرین روز زندگی را داشته باشم . تقصیر تو نیست اینکه با رسیدن بهار بهاری در وجود من نباشد . تقصیر تو نیست این که هر روز چون سیگاری بر کنج لب آینه تکه ای از من خاکستر شود . تقصیر تو نیست این که هر روز فریاد سکوتم را با فرآیندی پیچیده که اصلا از تو نیاموخته ام به اشک مبدل ساخته و نابودش کنم ، بی آنکه تقدسی در آن باشد . هیچ تقصیر تو نیست اگر مهربانی ثانیه ها بانی نیکی نباشند در روزگارم . هیچ تقصیر تو نیست اگر لحن خاکستری اما کمی مهربان هر عابری بر دلم بنشیند و آن را به لحن آبی توترجمه کنم شاید که بیابمت . باز هم تقصیر تو نیست اگر لب های امیدم در حسرت لب های آرزوهایت رخت از دیار این شطرنج بی سرانجام بربندند . قصور در قصر قیصری تو ؟؟؟!!
صبور ثانیه های بی تکرار ! عشق به سیاهچاله های زمان می رسد و دوستی هنوز حیران است از اینکه به خورشید بپیوندد تا دور باشد ، به ماه بپیوندد تا در حوض از آن ِ تو گردد یا در سبزی بهار پنهان شود تا دست کم سالی یکبار جوانه بزند . اما آنچه در تپنده ی مغرور تو پنهان است هنوز ناشناخته مانده که شهرت قیصری چون تو تنها به صلابت رمزی است که در چشمانت پنهان است ، در ویرانگران من ، در نگاه هرزه و جسوری که لب نیشخندش تا بناگوش باز است اما آنقدر بی روح خیره می شود که گویی سال هاست در تور مرگ مانده . حسودی می کنم به خاطر عزیزی که گرمایش امسال سبزه تو را رویاند و حسودی می کنم به یاد نگاهی که لحظه های تو را تحویل می کند و انجماد این حسادت قاتل لحظه های تنهایی ام خواهد شد تا دیگر به تو نیندیشم . می دانم روزی دیگر یادت را هم از من خواهد گرفت شیطانک حیله گری که حضورت را از من گرفت . می دانم روزی دیگر یاد و خاطره ات را هم نخواهم داشت مثل همان روزگاری که بودی و نداشتمت . من تو را ندارم ولی تا خودم را دارم منی در من زنده است که در مرداب روحم پنهان شد تا زشتی مرداب بودنم به زیبایی نیلوفر شدنش محسوس نباشد .
صبور ساده ی من ! هنوز هم چک چک روان ثانیه بر مغراستخوان خاطره ادامه دارد . اما مقاومت می کنم تا زمانی که فراموشی ریشه بدواند و نبض احساس را بخشکاند . آنگاه حتی به تجویز نوشتن هم درمان نخواهم شد و آنقدر امیدم را در پهنه ی نبودنت شکنجه خواهم داد و نخواهم نوشت تا به "آرزویم" برسم و "بمیرم" . نه آنسان که از نفس کشیدن باز بمانم ، بلکه بدانسان که اکسیر نایاب روح پلیدم را در زیر چرخ دنده های خِرَد آن قدر خواهم سایید تا بفهمانمش که دیگر تو را ندارم .
نوشته شد به تاریخ بیست و نهم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی به ساعت هشت صبح
معصومه
...
به شبم ستاره دمیده ، چرا که دوستت دارم
و تبم به واژه رسیده ، چرا که دوستت دارم
به گلابه های زمانه شده مبتلا و گذشته
تن من عذاب کشیده ، چرا که دوستت دارم
چه واژه های سلیسی به لحظه ها تو نشاندی :
"سلام ، بهار ، عیده ، چرا که دوستت دارم"
تب غریب سوالی هنوز بر دل من هست
تبی که تاب بریده ، چرا که دوستت دارم
به شبم ستاره دمیده ، چرا که دوستم داری
و تبم به واژه رسیده چرا که دوستت دارم
29/12/86
...
😍😍😍
🌹💙🌹