خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

چمدان دست گرفتم که بگویی نروم؛ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟؟؟؟

طرف دلتنگ همیشه ما بودیم...ایلهان برک

گفتم به خویش، دردِ مرا چاره می‌کند
پلکی نگاه بر منِ آواره می‌کند
از قاصدان سراغ گرفتم؛ گریستند!
گفتند: "نامه‌های تو را پاره می‌کند"
حسین دهلوی

زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مُشتِ دنیا هیچ نیست

پیرو خورشید یا آئینه باش...

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۹ ق.ظ

شاید براتون تکراری باشه. ولی من اولین بار بود با این مطلب مواجه شدم.

 

پرفسور حسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...

 

و اما شعر البته نامربوط:

عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می راند

از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند

زانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست!
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داند

که گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاند

که گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاند

آن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاند

من ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خواند

دریا نمک بر زخم هایم می زند اما...
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند

پانته آ صفایی

 

حرا: نام درختی که در سواحل جنوبی ایران می روید.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۹
معصو مه

نظرات  (۳)

چقدر جایی اینجور آدما تو مملکت خالیه اینروزا:(

پاسخ:
جای کل زندگی توو زندگی خالیه.

جالب بود

کاش همون زمانها متولد و پیش از ۵۷ میمردم

...

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۷ مترسک هیچستانی

همین جاست که میگن هیچ وقت ظاهر کسی رو ملاک قضاوت قرار نده :)

پاسخ:
ولی میدیم و بدجوری هم گول میخوریم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی