تا بمیرم میان آغوشت
در جهانی یخی پیاده شدم
که مسافر در آن زمین میخورد
بعدِ هر مرحله شکسته شدن
ریلِ بیمقصدی مرا میبرد
پدرم آه ، مادر آیینه
عشق در من تبلور غم بود
سرخی گونه از سعادت نیست
سیلی روزگار محکم بود
در میان تمام دخترکان
من نهال تکیدهای بودم
گریه در من همیشه جریان داشت
قایقِ آبدیدهای بودم
خالهبازیّ من تفاوت داشت
در سرم رقص بادبادک بود
آسمان ، دامنی پر از پولک
ابرها بالش عروسک بود
پابهپای " پِرین " سفر کردم
رازدار "جودی اَبوت " بودم
"دکتر اِرنست " قهرمانم بود
با خیال " کوزِت " نیاسودم
در عبور از مسیر مبهم عمر
قلمم داشت معتبر میشد
در وجودم جوانه میزد شعر
هر چه سنّم بزرگتر میشد
بعد از آن ... سرنوشتِ بیاحساس
از نگاهم تبِ دلم را خواند
زندگی ، روح ناشکیبم را
سمتِ بیراههی سکوت کشاند
ناگهان از کدام قصه و شعر
آمدی در جهان خاموشم
در زمانی که باورم شده بود
عشق دیگر شده فراموشم
بید مجنون سربهزیرم که ...
میوزی تا مرا برقصانی
شعلهور میشوی در اشعارم
تاروپود مرا بسوزانی
این عجب اتفاق زیباییست !
عطر من را گرفته تنپوشت
آنقَدَر پای عشق می مانم
تا بمیرم میان آغوشت
پروین نوروزی
همیشه کسانی هستند/که در نهایت دلتنگی/نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم/بدترین اتفاق شاید همین باشد...