شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود...
از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است
من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است
فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است
گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها
قصه دل کندنم برهر زبان افتاده است
شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
آرزو نوری
قاب عکسی کهنه ام در گنجه...پیدا کن مرا
بر غبار صورتم دستی بکش؛ها کن مرا
از تماشا کردن باران که لذت می بری...
روبرویم ساعتی بنشین ،تماشا کن مرا
دستهایت زیر چانه خیره شو در چشم من
بغض اگر کردی نترس و باز حاشا کن مرا
حاصل تفریقت از آغوش من گرچه غم است
از حواس جمع آن آغوش منها کن مرا
به همان تنهایی ام بسپار.... بعد از سالها
یک صدا می آید از گنجه....که پیدا کن مرا
سید مهدی ابوالقاسمی
زیبا بود