کافیست...
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۱۳ ق.ظ
پایان سیاه داستان را چه کنم؟
غمنامه ی مرگ قهرمان را چه کنم؟
گیرم به کنایه ای زمستان هم رفت
سرمای درون استخوان را چه کنم؟
.
.
سرتاسر ماجرای بودن گند است
تا زندگی ام به بند نافی بند است
این منحنی عمیق ِ بر صورت من
زخمی ست که نام دیگرش لبخند است
.
.
این حجم وسیع بی گمان اعجاز است
سرخ است و چقدر هم به ظاهر ناز است
آماده ی قورت دادن دنیایی ست
این زخم که مثل من دهانش باز است
.
.
یک لنگه ی کفش در بیابان کافیست
یک چتر شکسته زیر باران کافیست
حالا که درون زندگی ذوب شدیم
یک قبر برای هر دو تامان کافیست
میلاد روشن
۰۲/۰۸/۱۱
😢💔