خدا اجازه نداد آشنا سوار کنیم
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ
جز اینکه شببهشب از #غم غزل قطار کنیم
فدای چشم سیاهت، بگو چکار کنیم ؟
کجای شهر نشستید و گیس میبافید؟
کجا بساط #شب و شروه و سهتار کنیم
کجاست خانهات ای ماه که همان اطراف
حراج شانه و آیینه و انار کنیم؟
غروب پستچی امد، رساند قبضی و گفت
بگو که نامه دهد ، ما هم افتخار کنیم
حدیث نفس سلیمان و نوح هم این بود:
خدا اجازه نداد آشنا سوار کنیم
تعارفی که نداریم، بال و پر زخمیم
قفس به فرض که وا شد کجا فرار کنیم؟
به ما نیامده دلتنگ دلبری باشیم
به ما نیامده طعم لبی ویار کنیم
خدا ذلیل کند آنکه این جدایی را
به طالعم دید و خواست که #قمار کنیم
صدای تق تق کفش تو بر مزار من است
خوش آمدی! بنشین شربتی تیار کنیم
#حامد_عسگری
۰۴/۰۴/۲۳
🔥♥️🔥