کمی شعر و کمی آهنگ غمگین
و کامی محکم از سیگار ِ سنگین
جهانم "عشق" بود و "شعرهایم"
که از "آن" خستهام، لبریزم از "این"
المیرا جمشیدی
کمی شعر و کمی آهنگ غمگین
و کامی محکم از سیگار ِ سنگین
جهانم "عشق" بود و "شعرهایم"
که از "آن" خستهام، لبریزم از "این"
المیرا جمشیدی
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد میکند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد میکند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارم
یک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد میکند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو میبازیم
پسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد میکند بد جور
مثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا را
بسکه حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد میکند بدجور
هرچه کوه بزرگ میبینی ، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز ، کمرم درد میکند بدجور
تو فقط صبر میکنی تجویز ، من فقط صبر میکنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش ، جگرم درد میکند بدجور
بستری کن مرا در آغوشت ، با دو نخ شعر و این هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم ، که پرم درد میکند بد جور
برسان قرص بوسه ـ اورژانسی ـ قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئهای ز لبهایت ، که سرم درد میکند بدجور
مرتضی خدایگان
ایران من! ای هرکه رسیده ست به جایی،
کندهست تورا پوست، به امید قبایی!
ایران من! ای قسمتِ مردانِ تو از تو،
تنهاییِ "یُمگان دره ای" تنگیِ "نایی"
ای در تو، به " اما و اگر " کار سپرده،
وِی در تو زبون، هرکه کُنَد چون و چرایی...
"پژواک" چو تیری شد و برگشت به سویش،
هرکس که برآورد به شوق تو"صدایی"
خفتهست به صدحیله، اگر هست درین مُلک ،
اندیشهی بکری، نظر کارگشایی!
گویا خبرِ خوش نَتَوان از تو شنیدن،
چون"قهقهه" از خانه ی درگیر عزایی!
تاریخ اگر نعره برآرد عجبی نیست:
رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟
خود، منفعت است اینکه گریبان ضرر را،
با پنجهی تدبیر بگیرند به جایی...
در مذهبِ ما بر"پسران" فرض نباشد،
هم رفت اگر از "پدران" کار خطایی!
آن پایِ دگر پیش نباید که نهادن،
در گِل چو فرو رفت سرِ پنجه ی پایی!
آه ای پسرم!حالِ وطن بهتر ازین باد
کس بهتر ازین باتو نگفته ست دعایی!
حسین جنتی
ایمان میاورم
به قیامت
تنها برای دیدن حال خدا
وقتی
با تو
چشم در چشم می شود.
حمید سلاجقه
مخواه بشکنم آن عهد را به این غزل، امّا
سکوت میشکند، میرسم همین که به دریا
سکون به مرگ میانجامد و رکود به برکه
مرا به زندگی آوردهاست عشق به دنیا
نه، مرزهای زمین را نمیشناسم از این پس
خوشم که رودم و پایین، خوشم که ابرم و بالا
خوشم -اگرچه در این درّهسنگلاخ بریدم-
به رنجِ کندنِ امروز و گنجِ وصل تو فردا
خودم به موج بدل میشوم، به آب، به ماهی
قدم قدم که به امواج میدهم تن خود را
مرا ببر، ببر آن سو که بیکرانِ دو آبی
رسیدهاند به هم، مثل واقعیّت و رؤیا...
فریبا یوسفی
+دوست داشتم امروز میتونستم شال و کلاه کنم چند روزی برم شمال اما نه می خوام نه می تونم نه میشه. فقط یه رویا بود.
پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است
دلم از سایهی خود نیز گریزان شده است
تازه از آمدن سال دو روزی نشده
که سفر کرده پرستو و زمستان شده است
باد، خوابیده ولی راوی بر بادیهاست
برگ زردی که رها روی خیابان شده است
پاره پاره دل توفان زدهی غمگینم
گل سرخیست که زیر لگدتان شده است
بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین میسوزد
بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است
ردی از سایهی یک سار در آن پیدا نیست
چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است
نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست
پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است
عفیف باختری
آن لاله عزیز است که پر پر شده باشد
آن شعر که نام آور دفتر شده باشد...
فریاد بزن این چه سکوتی ست در این درد؟
اصلا نکند گوش فلک کر شده باشد !!
ای کاش بگیرد مَلَک از حضرت حاکم
آن عمر که در ظلم و ستم سر شده باشد ،
پر شد ز ابوجهل جهان کاشکی انسان
نفرین شده ای بی دُم و ابتَر شده باشد !
ای کاش نبیند بشری باز به دوران..
با دوز و کلک اصغری اکبر! شده باشد ؛
از ما قلمی ساده گرفتند و شکستند !!
تا خاطرشان از چه مکدَّر شده باشد ؟!
از ما خبری شد که چه بهتر، نشد افسوس...
خیلی شده شعری سبب شر شده باشد !
مریم صفری
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هیچوقت اتفاق نیفتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
با تو بخوابام
یا به خوابات بیایم
وقتی امواج نرم تاریکی در سرم
غلت میزنند
دوست دارم با تو قدم بزنم
در آن جنگل روشن پرتردید
با برگهای سبز-آبی
...
دوست دارم آن شاخهی نقرهای را به تو بدهم
آن گل کوچک سفید را
کلمهای را که میتواند
در میانهی رویا
تو را در برابر اندوه حفظ کند
با تو تا بالای پلهها بیایم
و بعد دوباره قایقی شوم
که تو را به سلامت بر میگرداند
...
دوست دارم هوایی شوم
که تنها برای یک لحظه
درتو ساکن میشود
دوست دارم چیزی شوم
که به چشم نمیآید
اما لازم است.
مارگارت اتوود
ترجمه: مریم آقاخانی
خبر آوردند
گیلاس هاى
کال را
چیدند
و بوتەهاى گل سرخ را
لگد کردند
و تنهایى به همه چیز
آغشته شد ...
احمدرضا احمدى
طاقت نداشت قبل زمانش گذاشت رفت
قلب مرا ته چمدانش گذاشت رفت
کم کمخودش بهار شد و لانه ی مرا
پاسوز روزهای خزانش گذاشت، رفت
خندید تا خیال کنم مهربان شده ست
مرهم به روی زخم زبانش گذاشت رفت
در را به روی خاطره بست و کلید را
کنج کجای دنج جهانش گذاشت رفت؟
اصلا نگفت با چه کسی، تا کجا؟چه وقت؟
"من" را دوباره دلنگرانش گذاشت رفت
او یک پرنده بود و در این برف ها مرا
در جست وجوی رد و نشانش گذاشت رفت
او رفت و با تمام توان دوست دارمش
او را که با تمام توانش گذاشت رفت
رحمان بشردوست
به دست شعله های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه مسلک بودن خود را
اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می دیدم تن خود را
تو را ای عشق از بین هوس ها یافتم آخر
شبیه آنکه در انبار کاهی سوزن خود را
اگر این بار رو در رو شدم در آینه با خود
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را
بگو با آسمان بغض دار پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را
به امّیدی که شاید بگذری از کوچه ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را..
میلاد حبیبی
آسمان را تنگ دیدم
در خودم پرواز کردم
اولش پایان گرفتم
آخرش آغاز کردم
خیر بود آن شرّ ِ مَُطلق
استخاره باز کردم
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
سینه ی منصور پس زد
فهم ِ شطحـیـّـات ما را
هیچ کس نشناخت آخر
قاضی حاجات ما را
بعد ِ عمری عشق بازی
ذکر تسبیحات ِ ما را !!
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
بر سر مردی ندیدم
سایه ی امّیدی از او
مو به مو بنویس ای باد
هرچه را که دیدی از او
آه ای باد ِ موافق
کاش می پرسیدی از او
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
مثل جنگل ها بخشکم
مثل هیزم ها بسوزم
ناز شستش نوش جانش
هر چه آورده به روزم
هر که می داند بگوید
من نمی دانم هنوزم
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
دوستم دارد ؟ ندارد ؟
غیر پژمردن چه دارد
غنچه ی لب را شکفتن
دوری ِ بیدار خوش تر
از کنار یار خفتن
او به تخت افتاده بی من
من به شطحیّات گفتن
دوستم دارد... ندارد ...
دوستم دارد ... ندارد ...
یاسر قنبرلو
گرچه میگفتند : مادر زاد بیماریم ما
کودک افتاده از دست پرستاریم ما
از حیا چشمان خود را بسته بودیم و دریغ
صبر کردیم و گمان کردند ، بی عاریم ما
ابر ِ ناخن خشک حتی قطره ای نَم پس نداد
شوربختانه نهالی در نمکزاریم ما..
تا مبادا داغدار ِ تیغِ لبخندی شویم
بوسه بوسه داغ پشتِ دست میکاریم ما
زخم هق هق های ما را شانه ای مرهم نبود
پس بغل کردیم خود را " خویشتنداریم " ما
عمر "قایم باشکی" بیهوده است و می رود
چشم باید روی هم یک روز بگذاریم ما
غلامرضا رنجبری
آرزو کن که نبینی شب طوفانی را
کشتیِ گم شده در موج پریشانی را
مثل آیینه نباش ای دل اگر خرد شدی!
صد برابر نکن احساس پشیمانی را
عقل یک عمر به ما درس فضیلت می داد
عشق آموخت به ما لذت نادانی را
من که چون خنده ی دیوار، ترک خورده دلم
از که مخفی بکنم این غم پنهانی را؟
عشق تو سیب خرابی ست که می اندازد
در دل جمعیتی فتنه ی شیطانی را
این همه صنعت شعری که چکامیده تو را
بر سر دجله به هم ریخته خاقانی را
چشمت آیینه ی پاکی ست که می انگارد
به رواق دل من شوق غزلخوانی را
دلم آسیمه ی هجران تو بود و وصلت
تنگ تر کرد بر او عرصه ی حیرانی را
محمد مهدی نورقربانی
آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ می شود، بالغ میشود و پای اشتباهاتش می ایستد،
آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد؛
گذشتهاش را قبول می کند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب میشود ...
محمود دولت آبادی
برشی از کتاب "جای خالی سلوچ"
دیگر همانند گذشته دلتنگات نمیشوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمیکنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست
چشمانم پُر نمیشود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداختهام
کمی خستهام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفتهام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها میگویم "خوبم!"
اما مضطربم...
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیونها بار
به حافظهام سر میزنم
و نمیتوانم چهرهات را به خاطر بیاورم
من را میترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمیکشم
حتی دیگر از خواستهام برای آمدنت گذشتهام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت میافتم
با خود میگویم: به من چه؟
درد من برای من کافیست!
آیا به نبودنت عادت کردهام؟
از خیال بودنت گذشتهام؟
مضطربم...
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید
ازدمیر آصف
ترجمه ی سیامک تقی زاده
تسبیح و فال حافظ و قندان نقرهکار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار
مُهر امین و پستة خندان و زعفران
ـ بگذار تا حقوق بگیرم، بزرگوار!
این نامهها به بال کبوتر نمیشود
باج و خراج بایدمان داد، بیشمار
گفتی که در اوایل اسفند میرسی
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار
اسفند نامهای است که تمدید میشود
آری، اگر که یار شود بخت و روزگار
اسفند کودکی است که تعطیل میشود
از پشت میز میرود آخر به پشت دار
اسفند پستهای است که مادر میآورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار
اسفند دختری است که آسوده میشود
از درد زندگی به مداوای انتحار
اسفند لوحهای است که آماده میشود
بر قطعة صد و سی و شش، قبر شصت و چار
اسفند ناله میکند و دود میشود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار
گفتی قطار خرّم نوروز میرسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار
نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار
پرسیدهای که «سالِ فراروی، سال چیست؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»
وقتی که سال، سال کبوتر نمیشود
دیگر چه فرق میکند اسب و پلنگ و مار؟
این خرّمی بس است که سنجاق میشود
بر سررسید کهنة من برگی از بهار
تا شعر تازهای بنویسم بر آن ورق
از ما همین دو جمله بماند به یادگار
محمد کاظم کاظمی
آنقدر
آنقدر
چشم به راه گذاشتیام
که وابستهاش شدم
انتظارِ تو را
آمدی
پس از زمانهای بسیار
دوستتر میدارم از تو اما
دلتنگیِ تو را
عزیز نسین
مترجم : پوریا اشتری
نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی من ِپیاده بگویم؟
به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟
چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم
نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم
پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم
چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"
سجاد رشیدی پور
تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود
یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود
یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود
ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!
مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.
فاضل نظری
+یه زمانی چقدر مقید بووودددم اینجا سروقت به روز شه و متروک نمونه. چی میخواستیم چی شد...
++ ولی هنوز یه سری اتفاقات کما فی السابق رخ میدن. پس امیدوار باشین قاتل به صحنه برگرده و باز مرتب به روز باشه. :)
رؤیاهایم را بر میدارم و از آنها
گلدانی برنزی میسازم
و فوارهای گرد با مجسمهای زیبا در مرکزش
و آوازی با قلب شکسته و آنوقت از تو میپرسم
آیا رؤیاهایم را میفهمی ؟
بعضی وقتها میگویی میفهمی
بعضی وقتها میگویی نه
هر کدام را بگویی فرقی ندارد
من به رؤیاهایم ادامه خواهم داد
لنگستون هیوز
مترجم : اسدالله مظفری
تورا بازخواست نمیکنم
که پارههای وجودم را برگرفتی
و با آن وطنی ساختی
برای عاشقان همین بس است
که غمهایشان
سرزمین گنجشکان باشد
سعاد الصباح
مترجم : سودابه مهیجی
شنیدم تا تغزل هست پیچک ها نمی میرند
کنار قاب بر دیوار میخک ها نمی میرند
غروبی سرد و دلگیر از نگاه کودکی خواندم
کنار ماه مشرق بادبادک ها نمی میرند
شرنگ بامدادی،وحشت جالیزها در خواب
زمستان می رود اما مترسک ها نمی میرند
شبی افسانه خوان دره ی یوش اینچنین می خواند
کنار داروگ فوج چکاوک ها نمی میرند
میان قهوه خانه پرده خوان خان هشتم گفت
فریدون ها نمی میرند، بابک ها نمی میرند
عروس کوچک شب قصه های بی فروغ من!
عروسک جان! خودت گفتی عروسک ها نمی میرند
علی اصغر شیری
من دیده ام در نگاهت برقی شبیه ستاره
یک اتفاق دوتکه،یک اشتیاق دوپاره
انگیزه ای مثل پرواز هل میدهد سوی آغاز
میخواهم عاشق شوم باز؛ دیوانه باشم دوباره
من شور؛دریا به دریا -تو شوق؛صحرا به صحرا
من غرق در یک تماشا،تو محو در یک نظاره
در چشم تو روشن آتش، طوریکه زد بر من آتش
میریختی ای "زن-آتش"! ابرو به ابرو اشاره
آنشب هوا "قونوی" شد، کی "شمس" و کی "مولوی" شد؟
بی انزوا "منزوی" شد در ما شکوفا دوباره
شاه و وزیرم فدا شد...از گله اسبم جدا شد...
تو میزدی با پیاده...من میشکستم سواره
دربرق چشم تو،من غرق - دنیا ولی روشن از برق
بی برق و بی ماهواره، من غرق یک "ماهپاره"
این میوه ی عاشقی را از شهر برفی نهان کن
تا روی سقفم نبارند با ابرهای بهاره
مهدی فرجی
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد
معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد
نیمه شب ها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است
یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد ...
کاظم بهمنی
یکباره خروش وقت، از هر طرفی
پشت سر مرگ، زندگی بسته صفی
دنیا همه شمس و شمس در حال سماع
از پوست من اگر بسازند دفی
ایرج زبردست
همان کسی که سکوت مرا نشانه گرفت
همین که حرف دلم شد، فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشق چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از گسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چو انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ عاشقانه گرفت
محمدحسن جمشیدی
بدرود ای دوست مهربان من ، بدرود
تو هنوز هم در سینهام جای داری
و این جدایی محتوم
دیدار را در پیشرو بشارت میدهد
بدرود دوست من
بدرودی بیکلام و دست
برایم غم مخور
و ابروانات را
با گره ی اندوه میازار
در این زندگی
مرگ قصهای است کهنه
اما زندگی
بیتردید از مرگ کهنهتر است
سرگئی یسنین شاعر اهل روسیه
مترجم : بابک شهاب
جالبی این همه چراغ خاموش اونجاییه که اغلب پر از حرفیم و نمینویسیم.
آنســــوتر از تمــــــامی قـول و قـرار ها
پاییـز را قــــدم زده ام بـی تو بــــــــارها
پاییز کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـــــته
هــی برگ برگ می تکد از شاخسـارها
امروز جمــــعه، چنــــدم آذر، خیـــال کن
داری قـــــرار بــا من دل بیقــــرار...هـا
یک تخت، تخت ساده چوبی، من و تو و...
گنجشــــک هـــای جاده چالوس، سارها
یک باغ در تصــرف شـــــــــوم کلاغ ها
یک کـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها
قلیــان و چـای، طعـــم غزل بر لبـان من
چشــم تو، شـــاه بیت همه شـاهکــارها
من جنـگلم، به مخمل خورشید متهـم
سر می کشـــــند از در و دیوار، دار ها
من زنـــده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین
سر می رســند از همـه جا لاشخــوارها
یلدا ترین شب از شب گیـســـوی باغ را
می زخمم از چکـــــاچک خـون انــارها
بگذار عاشـــقـانه بمیـــــــــرم به پـای تو
گردن بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....
ای گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!
گــم کـــرده ایم رد تو را در غبـــــــارها
یک شـب بیا تو با چمــدانی پر از سلام
در ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها
بـاز آن نگــــــاه مخمــــــلی نخ نمــای را
چون گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها
ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها
ما بد قواره هــــا، یله هـــا، بـد بیـــار ها
امروز جمعه، چنـــــــــدم آذر، خیال کن
هـــــی چکه چکه می چکم از انتظــارها
تو می رسـی و هلهله برپاست خوب من
دســـــتی تکـــــــان بده به سرور چنارها
این کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته
هی برگ برگ می تکد از شــــــاخسارها
این بیت ، سمتِ مبهمِ بارانِ دیرگاه
این کوچه را قـــــدم زده ام بی تو بارها
محمد حسین بهرامیان
زنانی چون من
نمی توانند صحبت کنند
واژه ها چونان استخوانی در گلویشان گیر می کنند
به گونه ای که ترجیح می دهند
ببلعدشان تا بیرون بیاورند
زنانی چون من
تنها گریه کردن را بلدند
با اشک هایی غیرقابل کنترل
که ناگهان چون رگی بریده
بیرون می جهند و به چشم می آیند
زنانی چون من
سیلی ها را تاب می آورند
بی آنکه جرات کنند عکس العملی نشان دهند
می لرزند از خشم
اما خشم شان را
همانند شیری در قفس
سرکوب می کنند
زنانی چون من آزادی را
در خواب می بینند
مرام المصری
مترجم : اعظم کمالی
شبوسکوتوسهتارى که لال مانده، منم
بیا کمى بنوازم ، بیا کمى بزنم!
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجهءگرمى
اسیر غربت بى انتهاى خویشتنم
و در میان کویرى که باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مى شکنم
دوباره می نگرم نقش خویش را بر آب
چنان غریبه که باور نمى کنم که منم
ببین چه بر سرم آورده عشق و با اینحال
نمى توانم از این ناگــزیر دل بکنم
چنان زلال تورا تشنه ام در این دوزخ
که از لهیب عطش گر گرفته پیرهنم
غزل غزل همه ام را وداع مى کنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم
سکوت مى وزد و درکنار تنهاییم
نشسته ا م به تماشاى شعله ور شدنم
مجال پرزدنم نیست، بعد ازاین شاید
به آسمان برسد امتداد سوختنم
احمد رضا الیاسی
أحلُمُ بشیءٍ واحدٍ أو أکثرَ قلیلاً
أن ألِفَّ ذراعی الیُسری حولَ کتفِکَ
وَ الیُمنی حولَ کتفِ العالَمِ
وَ أقولُ لِلقَمَرِ صَوِّرنا....
یک رؤیا دارم یا کمی بیشتر
اینکه دست چپم را دور شانه ی تو بگذارم
و دست راستم را دور شانه ی دنیا
و به ماه بگویم از ما عکس بگیر...
ریاض الصالح الحسین ترجمه ی سپیده متولی
+ اتفاق زیاد، میل به نوشتن خیلی زیادتر. اما پناه برده ام به سکوت.
در چنگ میله بال و پرم را شناختم
افسوس در قفس هنرم را شناختم
گم کرده بودم این بدن پاره پاره را
از داغ بی کسی، جگرم را شناختم
چون کفش کهنه بی کس و تنها مرا گذاشت
روز نیاز همسفرم را شناختم
بانگ انا الحقم همه جا را گرفته بود
بالای دار، قدر سرم را شناختم
آن دم زدن ز مردی و مردانگی گذشت
تا زیر بار دل، کمرم را شناختم
سیمرغ کو که باز در این دشت پر غبار
در خاک و خون تن پسرم را شناختم
یک روز مثل آینه، یک روز مثل آه
این گونه روح در به درم را شناختم
حسین جنتی
گیرم پرنده ها به رهایی مصمماند
افسوس! میلههای قفس سخت محکماند
تا یادمان نرفته بیا آشتی کنیم
آیینههای پشت بههم، خالیاز هماند
بر من مگیر خرده اگر گریه می کنم
این اشکها چکیده غمهای عالماند
با هیچکس بهغیر خودت درددل مکن!
ناگفتهها بزرگ ترین گنج آدماند
باید صبور بود و دعاکرد و اشکریخت
آداب انتظار همینها که گفتماند
احسان انصاری
از دست تو امشب شده فکرم متلاشی
آرام نگیرم،مگر از من شده باشی
چشمان تو معمار غزل های بدیل است
بدنیست مرا جنس نگاهت بتراشی
جنجال به پا کرده ای و متن خبر ها
محتاج نباشند از این پس به حواشی
نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت
درد است نمک بر جگر پاره بپاشی
یک نیمه پر از دردم و یک نیمه پر از غم
سخت است تو هم روح و تنم را بخراشی
مجموعه ای از درد و غم و رنج و عذابم
مجموعه ای از این که تو باشی و نباشی
سید مهدی نژاد هاشمی
سوزاندیَم که دلم خامتر شود
وحشی شدی، غزلم رامتر شود
آهو برای چه باید زمانِ صید
کاری کند که خوش اندامتر شود؟
جز اینکه از سرِ جانش گذشته تا
صیّادِ نابغه ناکامتر شود؟
آدم برای نشستن به خاکِ تو
باید نترسد و بد نامتر شود
چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پُر ابهامتر شود
آن قدر گریه نکردی میان بغض
تا چشمِ اشک، سرانجام، تَر شود
امشب کنارِ غزلهای من بخواب
شاید جهانِ تو آرامتر شود
افشین یداللهی
1
خواب دنیای فراموشی هاست
اما غم هایی هستند
که هیچ کجا فراموش نمی شوند،
نمی دانی چقدر دلگیرم
از این که
در خواب هم
می دانم تو نیستی
2
نمی شود کاری کرد
تنهایی هم
مثل آب
از سرت که گذشت
به اندازه ی مرگ می شود
کاظم خوشخو
اذان گفتند در گوشم،همان شد بَدوِ ایمانم
به هم تاکه زدم یک پلک، آمد روز پایانم
پس از مرگم به حال و روز دنیا اشک میریزم
شود شاید مزارم لاله زار از خون چشمانم
جهان وقتی که با یک سرفه جانش میرسد بر لب
چرا باید بگیرم جان خود را پس به دندانم؟
اگر من جای شیطان بودم آنشب سجده میکردم
یقین دارم ولی یکروز میگفتم پشیمانم
به دین دریا و دریا آب بستی نان در آوردی..
اگرانسانیت این بود از این لحظه شیطانم
دوای دردهای ما بدون شک فراموشی ست
نپرس از من نشانم را نمی دانم نمی دانم
غلامرضا رنجبری
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام
فریدون مشیری
اگر میتوانستم سال دیگر ببینمت ماهها را میفشردم و گلوله میکردم و هر یک را در گنجهای مینهادم مبادا شمارشان را از دست بدهم. اگر فقط چند قرن تاخیر میکردی قرنها را بر سر انگشت میشمردم و از هم کم میکردم، تا آن که پنجهام به دورترین دیار فرو افتد. اگر یقین داشتم که هر گاه جان سپارم تو به من خواهی پیوست جانم را چون پوستی اضافی میکَندم و بیدرنگ ابدیت را میگُزیدم.
امیلی دیکنسون