1
خواب دنیای فراموشی هاست
اما غم هایی هستند
که هیچ کجا فراموش نمی شوند،
نمی دانی چقدر دلگیرم
از این که
در خواب هم
می دانم تو نیستی
2
نمی شود کاری کرد
تنهایی هم
مثل آب
از سرت که گذشت
به اندازه ی مرگ می شود
کاظم خوشخو
1
خواب دنیای فراموشی هاست
اما غم هایی هستند
که هیچ کجا فراموش نمی شوند،
نمی دانی چقدر دلگیرم
از این که
در خواب هم
می دانم تو نیستی
2
نمی شود کاری کرد
تنهایی هم
مثل آب
از سرت که گذشت
به اندازه ی مرگ می شود
کاظم خوشخو
اذان گفتند در گوشم،همان شد بَدوِ ایمانم
به هم تاکه زدم یک پلک، آمد روز پایانم
پس از مرگم به حال و روز دنیا اشک میریزم
شود شاید مزارم لاله زار از خون چشمانم
جهان وقتی که با یک سرفه جانش میرسد بر لب
چرا باید بگیرم جان خود را پس به دندانم؟
اگر من جای شیطان بودم آنشب سجده میکردم
یقین دارم ولی یکروز میگفتم پشیمانم
به دین دریا و دریا آب بستی نان در آوردی..
اگرانسانیت این بود از این لحظه شیطانم
دوای دردهای ما بدون شک فراموشی ست
نپرس از من نشانم را نمی دانم نمی دانم
غلامرضا رنجبری
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام
فریدون مشیری
اگر میتوانستم سال دیگر ببینمت ماهها را میفشردم و گلوله میکردم و هر یک را در گنجهای مینهادم مبادا شمارشان را از دست بدهم. اگر فقط چند قرن تاخیر میکردی قرنها را بر سر انگشت میشمردم و از هم کم میکردم، تا آن که پنجهام به دورترین دیار فرو افتد. اگر یقین داشتم که هر گاه جان سپارم تو به من خواهی پیوست جانم را چون پوستی اضافی میکَندم و بیدرنگ ابدیت را میگُزیدم.
امیلی دیکنسون
عاشق شدن یعنی همین مجبور بودن ها!
بی دام و بی دانه دچارِ تور بودن ها!
این روزها با گریه همزادم بدونِ شرم...
ربطی ندارد عشق با مغرور بودن ها!
از آسمانم رفتهای ای ماه! بیهوده ست...
بعد از تو دنبالِ امید و نور بودن ها!
یعقوب میداند که وقتی یوسفت رفته...
دیگر شرف دارد به دیدن کور بودن ها!
بعد از تو، بی تو، زنده ماندنهای من یعنی...
عمری به اسم زندگی در گور بودن ها!
تو نیستی و میکشد من را شبی آخر...
این دور بودن، دور بودن، دور بودن ها!
طاهره اباذری هریس
دل شکستهی ما ارزش شکار ندارد
که فتح کردن ویرانه افتخار ندارد
همیشه دود گواهی بر آتش است ولی دل
چه آتشی ست که با دود خود قرار ندارد؟!
به ترس گفتم: از این آشنا مباد برنجی!
به خنده گفت: کسی با غریبه کار ندارد
حساب کردم و دیدم تفاهم است تفاوت
ستارههای تو و زخم من شمار ندارد
در انتظار کدام ایستگاه تازه بمانیم؟
بهشت و دوزخ ما سمت هم قطار ندارد
ببخش عاشق خود را که در خزان جدایی
گلی برای وداع تو بر مزار ندارد
احسان افشاری
قسم به روح لطیفت،به روح حساست
نخواستم بشوم من یُوَسِوسُ النّاسَت
دلیل رفتن خود را نوشته ام اما
به حکم عقل بخوانش نه حکم احساست
تو گنج بودی و قدر تو را ندانستم
نشان به گوهر چشمان مثل الماست
دوباره نام تو آمد به یادت افتادم
جهان چه عطر عجیبی گرفته از یاسَت
اگر چه در دل تو نیستم ولی بسپار
مرا به حافظه ی چشم های عکّاست
سیدتقی سیدی
فضای خسته و پوسیدهی زمستانی
و حسِّ مبهم «شاید تو هم پشیمانی»
تمام ِ حوصلهام را سؤال پیچیده
پر از تو ام و پر از ابرهای بارانی
نشسته در اتوبوسی که ایستگاهاش را
به هر کجای جهان میشود بچسبانی/بچرخانی
در انتخاب ِ خودم یا تو یا خدایی که …
که بگذریم، از این فکرهای شیطانی
ببین مرا وسط ِ جادههای بی عابر
بدون قلب ِ تو، با عشقهای جبرانی
تو را قدم زدم آنقدر تا که پیوستم
به خط ِ ممتد ِ این جادههای طولانی
به اعتراف گناهی نکرده افتادم
مرا بلند کن از این دروغ پایانی
مهسا ظهیری
ما بیتو به شیدایی
شیدایی ترین
غزل آفتاب را
بر پوست هر ستاره نوشتیم
اوضاع روزگار
چنانام ملول کرد
هر گل که وضع مرا دید
اشکی ز فرط گریه
در قرابه به نام گلاب شد
در این عزا وُ
مجلس ختم رسول گل
ای در خیال شیشه-
مانده به زندان
ما بی تو خوش نهایم
تو بیما چهگونهای؟
بیژن کلکی
خسته که می شوم
به چشمهای تو فکر می کنم
و هوایی بارانی، مرا معطر می کند..
در سینه ام نمی، احساس می کنم که هوای دریا دارد و موج در موج آشوبِ بوسههای بی امان
وقتی تو باشی
زیبایی در تمام لحظهها جاری ست حتی اگر دردی ببارد بر سرمان،
آغوش تو پناهگاه امنی ست طراوتی که می شود با او بهار شد...
سبزی ممتدی که تا ابدیت جاری است..
تو که باشی،
دلم پر نور است..
و زندگی در نیمه ی روشنش، همیشه آفتابی ست
جهان حتی اگر در این نقطه بایستد، چه باک!! آرزوم تو بودی که حالا اینجایی ..
نیلوفر ثانی
فیلم شعر خوانی دکتر کاکاوند در برنامه کتاب باز
شعر مرحوم حسین منزوی
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
حسین منزوی
هر چه گفتی سر به زیر انداختم! آخر چه شد؟
با بدی های تو عمری ساختم ! آخر چه شد؟
حکم دل تا لازمت شد ؛ من در آغاز قمار –
برگ سر را بر زمین انداختم! آخر چه شد؟
تا قراول ها به قصد ارزیابی آمدند
پرچم تسلیم را افراختم! آخر چه شد؟
قیمت این «جان به در بردن» غرورم بوده است!
باج را در موعدش پرداختم! آخر چه شد ؟
چون سواری که به چشمش تیر زهرآگین زدند
مثل کوران من به هر سو تاختم ! آخر چه شد ؟
گفته بودم سنگری محکم تر از تسلیم نیست!
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد؟!
حسین امیر پور
شب کنار ما ایستاده بود
و نغمههای زبانی دیگر را
نجوا میکرد.
جرأت دوستی در ما میمیرد
و این
به گمان گروه
استعفا ست
ما –بیدفاع- میگوییم: نه
«نه»ی ما
باری
هرم دود است
دیگران
سخنی -اگر هست-
بگویند.
ما خویش را در شک میبافیم
هنگامی که خنیاگران «هیچ» مینوازند.
این صدای تنهایی جمعیت است
و ما
این افول را
به یاد داریم.
کو راه رفتن؟
که ماندن همیشه ماندن است
احمدرضا احمدی
ویران شده در نبودت این کوه غرور
من ماندهام و امید و یک قلب صبور
بی عشق ادامه دادنم ممکن نیست
مانند 'نود' بدون 'فردوسی پور'
علی صفری
دریافت
حجم: 7.75 مگابایت
هزار سال پیش
شبی که ابر اختران دوردست
میگذشت از فراز بام من
صدام کرد.
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند.
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام
ستارهای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
هوشنگ ابتهاج
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آنقدر دور
که هروقت بهیاد میآورم
پارچ بلور کنار سفرهی من
اِبریق میشود
کلاه کَپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنّار
اتاق، همین اتاق زیرشیروانی ما، غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسههای ما
و قرنهای بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خیالبافی آنهمه عشق
تو در سفینهای نزدیک من
من در سفینهای دیگر، بسیار نزدیکتر از خودم با تو
دست میکشیم به گونههای هم
بر صفحهی تلویزیون.
بیژن نجدی
دریافت دریافت فایل
دریافت نمایش فایل
ایو مونتان Yves Montand بیشک یکی از اسطورههای موسیقی و سینمای فرانسه است. این هنرمند ایتالیایی فرانسوی بعد از سالها درخشش در عرصه هنر در سال ۱۹۹۱ در ۷۰ سالگی فوت کرد.
Oh ! je voudrais tant que tu te souviennes
Des jours heureux où nous étions amis
En ce temps-là la vie était plus belle
Et le soleil plus brûlant qu’aujourd’hui
Les feuilles mortes se ramassent à la pelle
Tu vois, je n’ai pas oublié
Les feuilles mortes se ramassent à la pelle
Les souvenirs et les regrets aussi
Et le vent du nord les emporte
Dans la nuit froide de l’oubli
Tu vois, je n’ai pas oublié
La chanson que tu me chantais
C’est une chanson qui nous ressemble
Toi, tu m’aimais et je t’aimais
Et nous vivions tous les deux ensemble
Toi qui m’aimais, moi qui t’aimais
Mais la vie sépare ceux qui s’aiment
Tout doucement, sans faire de bruit
Et la mer efface sur le sable
les pas des amants désunis
آه، چقدر دلم میخواهد که بیاد بیاوری
روزهای خوشی را که دوست هم بودیم
در آن زمان زندگی زیباتر
و خورشید سوزانتر از امروز بود
برگهای خزان را با بیل جمع میکنند
میبینی؟ من فراموش نکردهام
برگهای خزان را با بیل جمع میکنند
همچنین خاطرات و تأسفها را
و باد شمال آنها را با خود
به درون شب سرد فراموشی میبرد
میبینی؟ من آوازی را که برایم
میخواندی فراموش نکردهام
این آهنگی است که به ما شباهت دارد
تو دوستم داشتی، و من دوستت داشتم
و شریک زندگی هم بودیم
تو که دوستم داشتی، من که دوستت داشتم
ولی زندگی عاشقان را به ملایمت
وبدون سر و صدا از هم جدا میکند
و دریا جای پاهای یاران جدا شده را
روی شنهای ساحل محو میکند
بین دو آتشبار میآیی به آغوشم
تا سیف فَرغانی بخوانی باز در گوشم
یادم بیاری رونق بیداد کوتاه است
گرمم کنی با مخملی از بوسه بر دوشم
گیلاسها را پر کنی، مستم کنی، شاید
کابوسها کردند یک ساعت فراموشم
بیرون جهان دارد به پایان میرسد، اینجا-
من جرعههای آخرم را با تو مینوشم
با چکمه میکوبند بر در... صورتم را در
آغوشت از چشمان هیز جنگ میپوشم
آسودهخاطر باش، مرد! این شوکران کاری است
تا بگذرند از هال و مهمانخانه، بیهوشم!
در را به روی بادها واکن... جهان امن است!
حالا که من زن نه، اجاقی سرد و خاموشم...
هم رونق زمان شما نیز بگذرد (سیف فرغانی)
پانتهآ صفائی
مشق شب و درس سحریمان اشک است
هر کس به زبان خود سخن می گوید
ما نیز زبان مادریمان اشک است
میلاد عرفان پور
قیصر امین پور
چشم تو را اگر چه خمار آفریدهاند
آمیزهای ز شور و شرار آفریدهاند
از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریدهاند، انار آفریدهاند
یک قطره بوی زلف ترت را چکاندهاند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزارهزار آفریدهاند
دستم نمیرسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار، پشت حصار آفریدهاند
این است نسبت تو و این روزگار یأس:
آیینهای میان غبار آفریدهاند
سعید بیابانکی
غلامرضا بروسان
بر بهشت قسم خوردهام
اما حقیقت ندارد
پس تو را
به آتش جهنم میبرم
به درد
ما نه در باغهای سعادت
قدم خواهیم زد
و نه از زیرِ طاقهای مشبک
شکفتنِ گلها را تماشا خواهیم کرد
ما بر زمین میافتیم
کنارِ دروازههای کاخِ شیطان
شبیه فرشتههایی که پرپر میزنند
بالهای ما هجاهای غمناک مینوازند
و ما ترانه میخوانیم
از عشقهای سادهی انسانی
و از تماسِ لبهای ما
در زمزمهی شب بخیر
جرقهی نوری خواهد درخشید
به خواب میرویم
و هنگامِ صبح
نگهبانی ما را
روی نیمکتِ پارک پیدا خواهد کرد
و خندهی بلندی سر خواهد داد
یک هستهی سیب
با خوابی از ریشههای درخت
هالینا پوشویاتوسکا شاعر لهستانی
مترجم : مرجان وفایی
جهنم بیداری ام ای کاش
خوابی بود
و تو آرام آرام
بیدارم می کردی و می گفتی
رؤیا رؤیا
تمام آبهای روان
ارزانی آتشت
قطره ای بنوش...
بیدارم نمی کنی ؟
آب
دیگر هزار پا گذشته از سر خوابم...
رویا زرین
شعر؛ دنیاییست
شهرهایش کلمات
عابرانش حرفهایی
که هرگز به مقصد نمیرسند...
وحید عمرانی
پلکهایم سکوت پنجره ای ست که گرفتار وانکردن توست
پلک سنگین خواب یک مرداب که شبیه صدا نکردن توست
چمدانی ست زندگی که مرا در خودش جا نمی دهد حالا
من که چین و چروک کهنگیم فقط از خوب تا نکردن توست
چمدانی که بی مسافر رفت زیر ریل قطار ثانیه ها
آن هم اینجا که مکث تونل مرگ شکل آغوش وا نکردن توست
می روی چند کوه و دریا دور، می روی بخشی از خودم بشوی
این رها کردن عادت بد توست که به سبک رها نکردن توست
آه ! آموزگار سنگ و سکوت از تو آموختم خودم باشم
گرچه تصویر بهت کوچک من عکس چون و چرا نکردن توست
روی تردید شاعری مغرور نتوانستم اعتماد کنم
اینکه حتماً غزل نخواندن من بهتر از اعتنا نکردن توست؟
تو همانی که دوست داشت مرا و همینی که دیگر عاشق نیست
تلخ و شیرین شبیه یک معجون قصد من هم سوا نکردن توست
سید مهدی نقبایی
شلّاق موج است این که آمد سهم ساحل شد
از " کِشت رفتن " خوشه خوشه درد حاصل شد
پیشانی هر بیت بیتم آه ! بعد از تو
از اعتبار افتاد و سهمش مُهر باطل شد
بعد از تو از این ابرها باران که نه امّا
هی درد پشت درد ، پشت درد نازل شد
دیگر چه فرقی دارد آرام است یا نارام ؟
وقتی به کامم ، زندگی ، زهر هلاهل شد
آیینه وقتی علّت خاموشی ام را خواست
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد
از قول سهراب : « آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد
رفتی ، ندیدی این دل مرحوم و ناکامم
چه زود بعد از رفتنت به مرگ مایل شد
شعر از حنظله ربانی
عابری می زده و دل زده از تزویرم
مستی و راستی از اهل قلم دلگیرم
شهرمن شهرهی شاعرکشی وشحنه گریست
به دلیلی که نمیدانمش اینجا گیرم
چه کسی دیده غم واقعیام را در شعر
من که مشهور غزلهای پر از تصویرم
شعر درد است و این درد به غایت دلچسب
اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم
مثل این کودک تریاک فروش سر خط
دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم
غزلم شکوهی منظوم نباید میشد
چه کنم بسته به احساس قلم میگیرم
مجتبی سپید
تا شرح دهم منزلت خیرهسری را
- بر دوش کشیدم همهجا دربهدری را
جز سینهٔ پُردرد به ما ارث ندادند
حالا چه کنم اینهمه ملک پدری را
ماندیم که لبهای تو را تلخ بنوشیم
تا باز کنی بستهٔ آن قندِ دری را
سخت است ببرّم وَ به دنبالْ بیافتم
- این پای بهگلمانده و یارِ سفری را
از شوخی آن مردمِ ظالم بنویسید
تقدیر من سوختهٔ لبشکری را
تاریخِ تنت را اگر از نو بنویسند
دیوانه کند نسل جریر طبری را
در پردهات آورد و سپس حُسن تو را گفت
میخواست خدا باب کند پردهدری را
رضا سلیمانی
چنین زیبا شدن در عالم امکان نمی گنجد
تویی دریا و دریا هیچ در فنجان نمی گنجد
تو زیبایی و زیبایی تو بی حد و بی حصر است
تو را می خواهم و تاب و تبت در جان نمی گنجد
اگر از گِل تراشیدند جسمت را چگونه روح
در این محبس که نامش می شود انسان نمی گنجد
گُل ِ زیبای بادام است چشمان غزل خوانت
گلی دیوانه ام کرده که در گلدان نمی گنجد
نگاهت نیمه ی پر از شراب ناب شیراز است
غمت در نیمه ی خالی این لیوان نمی گنجد
شبیه بت مزن زل بر مسلمانی که می بینی
که در یک ظرف توام کفر با ایمان نمی گنجد
پرنده می شود یک روز سمت چشم های تو
پرو بالی که در مهجوری ِ زندان نمی گنجد
نگاهی می کنی بر این انارستان شبیه باد
غمت در این دل زخمی بی وجدان نمی گنجد
تو را می جویم و نام و نشانی از تو در من نیست
چه باید کرد با آنچه به هیچستان نمی گنجد
سید مهدی نژاد هاشمی
شاید براتون تکراری باشه. ولی من اولین بار بود با این مطلب مواجه شدم.
پرفسور حسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...
و اما شعر البته نامربوط:
عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می راند
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
زانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست!
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داند
که گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاند
که گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاند
آن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاند
من ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خواند
دریا نمک بر زخم هایم می زند اما...
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند
پانته آ صفایی
حرا: نام درختی که در سواحل جنوبی ایران می روید.
با اینکه پای دنی بالاخره خوب شد، با اینکه آنت بالاخره لوسین رو بخشید، ولی نمیدونم چرا ما هنوز غصه داریم!!
.
بچه های کوه آلپ
موسیقی تیتراژ: استاد مجید انتظامی (زال و سیمرغ)
+نقل از صفحه اینستاگرام محمد معتمدی
ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم
با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم
زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت
من خاموش سراپا همه خاکستر داغم
بین آغوش تو بگذار بسوزم، به جهنم
که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم
بیت در بیت بیا پیرهنم باش، از آن پس
آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم
حرف چشمان تو مانند غزلهای ملمع
واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم
سیدحمیدرضا برقعی
ملمع: شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی یا یک بیت عربی و یک
بیت فارسی باشد.
خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوهی بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری خود «خواجه» مشکلم
با شیر اندرون شد و با جان بهدر شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم
حسین منزوی
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
باید ببندم کولهبار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچجا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پختهام کرد
عمری که پایت سوختم، قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانهها مشکل ندارد
وقتی که حقِ دل نداری، میهمانی
مهمان که جایی حق آب و گل ندارد
شاید به سرگردانیام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
مهدی فرجی
ایوان و غروب و قمر و فاخته باشد
قالیچه ی ابریشمی انداخته باشد
قوریّ گل سرخ و سماور، دو سه فنجان
حافظ به غزلخوانی پرداخته باشد
هی نم نم باران و سرانگشت به شیشه
هی باد به هر خاطره ای تاخته باشد
کالسکه ای از خش خش هر برگ بیاید
یک باغ به لبخند تو دل باخته باشد
تو فکر کنی این همه سالی که گذشته ست
شاید که تو را آینه نشناخته باشد
او لب نگشاید به گله، کنج همین قاب
یک عمر فقط سوخته و ساخته باشد
ای وای از این عشق قدیمی و از این شعر
شعری که مرا یاد تو انداخته باشد
شهراد میدری
خاطره بازی:
سال های دور این دوبیتی یه شعر عاشقانه بود، اما از وقتی که یه روز معلم برای یکی از استادام نوشتم دیگه فقط به عشق همون استاد تکرارش کردم:
تبسم، تغزل، ترانه تو بودی
چراغی در این بی نشانه تو بودی
تماشا، تجرد، تفاهم، تباین
در این گور تلخ شبانه تو بودی
...
اصل قضیه:
اگر معلم هستید، روزتون مبارک. :)
اینگونه که دلتنگم و هر روز خمارم
شاید غزلم را به کناری بگذارم
آنقدر غریبم که دلم خاک گرفته است
انگار که آیینه یک مشت غبارم
خورشیدم و دنبال شبی تا بدرخشم
بارانم و دنبال هوایی که ببارم
از بیهنری نیست اگر خانه نشینم
پیشینه منت کشی از خلق ندارم
انبوه رفیقان من از راه میآیند
یک روز که دیگر نمیآیند به کارم
یک مرتبه هم باز شو ای پنجره تا چند
پرهای زمین ریختهام را بشمارم
پیدا شدن چهره ماه تو محال است
از آن طرف پنجره تیره و تارم
از شاخه من میروی آنجا که بهار است
روزی که سرم را به زمستان بسپارم
ابوالفضل صمدی
داد من از این زمانه در می آید
اشکم سر آب و دانه در می آید
محکم بزن این روایت تاریخ است
جای تبرت جوانه در می آید
بغضی ست مرا که ماهیان می فهمند
جز تو همه ی روانیان می فهمند
تاریخ همیشه راوی بدبختی ست
بعد از تو مرا جهانیان می فهمند
دیگر سر شاد و شور مرموزم نیست
چیزی که بخاطرش بیفروزم نیست
هر چند که حال و روزم عالی ست ولی
امروز من آرزوی دیروزم نیست
خرسندم از آنکه از غمت ویرانم
مجموعه ی فصل های بی عنوانم
هر خنده ی تو کوره ی آدم سوزی ست
لبخند بزن که عصر یخبندانم
کوچک بودم،تو چشمگیرم کردی
با آمد و رفتنت اسیرم کردی
من در خود نیز،سال ها گم بودم
ای عشق چگونه دستگیرم کردی؟
یک بار نشد بیایی و پر نزنی
پشتم برسی دوباره خنجر نزنی
معنای تو را چگونه باید فهمید
ای عشق چه می شود به من سر نزنی؟
عشقم شده بود راه رفتن با تو
دنیا همه یک طرف و یک دنیا تو
یک عمر بغل گرفته ام کفشم را
من جز تو کسی نداشتم اما تو
دلتنگی و کاغذ از سر ناچاری است
لب های تمام شاعران سیگاری است
یک روز تمام شاعران می میرند
وقتی همه ی دغدغه ها تکراری است
در تور من افتاد ولی صید نشد
نامی که کنار نام من قید نشد
هر روز بدون او دلم می لرزد
این خانه تکان خورد ولی عید نشد
آرش واقع طلب
مانند آن دم که نفس بالا نمی آید
ای عشق حالم بی هوایت جا نمی آید
انصاف در تو نیست،چون باران که بر دریا
می بارد اما در بیابان ها نمی آید
غم به وفور آری ولی در اغلب اوقات
شادی سراغ آدم تنها نمی آید
با اخم زیباتر به چشم خلق می آییم
خنده به سیمای عبوس ما نمی آید
من مثل آن شعرم که شاعر با مشقت گفت
اما به چشم هیچکس زیبا نمی آید
از خلقتم بی شک پشیمان است ،از این رو
دیگر کسی مانند من دنیا نمی آید
جواد منفرد
صبح یک روز نوبهاری بود ـــــ روزی از روزهای اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز ـــــ جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها گرم گفتگو بودند ـــــ بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست ـــــ باز انگار زنگ انشا بود
تا معلم زگرد راه رسید ـــــ گفت با چهره ای پرازخنده
باز موضوع تازه ای داریم ـــــ ارزوی شما در آینده
شبنم از روی برگ گل برخاست ـــــ گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم ـــــ ابرباشم دوباره آب شوم
دانه آرام برزمین غلتید ـــــ رفت وانشای کوچکش راخواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد ـــــ تا ابد سبزسبز خواهم ماند
غنچه هم گفت گرچه دلتنگم ـــــ مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار وبلبل باغ ـــــ گرم راز و نیاز خواهم شد
جوجه گنجشک گفت میخواهم ـــــ فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هرشاخه جیک جیک کنم ـــــ در دل آسمان رها باشم
جوجه ی کوچک پرستو گفت ـــــ کاش با باد رهسپارشوم
تاافق های دور کوچ کنم ـــــ بـــاز پیغمبر بهارشوم
جوجه های کبوتران گفتند ـــــ کاش میشد کنارهم باشیم
توی گلدسته های یک گنبد ـــــ روز و شب زائرحرم باشیم
زنگ تفریح را که زنجره زد ـــــ بازهم درکلاس غوغا شد
هریک ازبچه ها به سویی رفت ـــــ ومعلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت ـــــ آرزوهایتان چه رنگین است
کاش روزی به کام خود برسید ـــــ بچه ها آرزوی من این است
قیصر امین پور
اول
"Let everything happen to you: beauty and terror. Just keep going. No feeling is final."
Rainer Maria Rilke
دوم
بازنشر مطلب از وبلاگ آقاگل
براشون آرزوی سلامتی دارم
سوم
یه آهنگ ترکی شاد
ولی سنگین
چهارم
یه آهنگ رومانیایی شاد
ولی سنگین
:)
هیچ سایتی اجازه آپلود نمیده.
:)
لینک های دانلود رو در کامنت درج می کنم.