سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر؟
آن غصه که در جهان نگنجد دارم
خاقانی
سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر؟
آن غصه که در جهان نگنجد دارم
خاقانی
نشستهای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوریات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
همیشه دل نگران تو بودهام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است
نمیرسد کسی اصلا به قلهی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم، نسیم تو فهماند،
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست! گمراه است
به بغض چشم تو این شعر، اقتدا کردهست
که طاعت شب و روزش اقامهی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمیفهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزل خواه است
تو هستی و همهی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکستهی چاه است
رویا باقری
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند
یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
صادق فغانی
از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است
من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است
فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است
گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها
قصه دل کندنم برهر زبان افتاده است
شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
آرزو نوری
قاب عکسی کهنه ام در گنجه...پیدا کن مرا
بر غبار صورتم دستی بکش؛ها کن مرا
از تماشا کردن باران که لذت می بری...
روبرویم ساعتی بنشین ،تماشا کن مرا
دستهایت زیر چانه خیره شو در چشم من
بغض اگر کردی نترس و باز حاشا کن مرا
حاصل تفریقت از آغوش من گرچه غم است
از حواس جمع آن آغوش منها کن مرا
به همان تنهایی ام بسپار.... بعد از سالها
یک صدا می آید از گنجه....که پیدا کن مرا
سید مهدی ابوالقاسمی
خیلی ها خود را
برای جنگ آماده می کنند
لازم است
دیگران خود را
برای جهان آماده می کنند
ضروری است
بعضی ها خود را
برای مرگ آماده می کنند
طبیعی است
تو خودت را
برای عشق آماده کرده ای
و چقدر بی دفاعی
در برابر جنگ
در برابر جهان
در برابر مرگ.
هلنا کورده رو
وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو
پاییزها به دور تسلسل رسیدهاند
از باغهای سبز شکوفا سخن مگو
دیریست دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو
چون نیک بنگری همه زو بیوفاتریم
با من ز بیوفایی دنیا سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو
وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعدهی ظهور مسیحا سخن مگو
آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!
این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو
با آن که بسته است به نابودیات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو
خورشید ما به چوبهی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو
حسین منزوی
رسید از راه و من برخاستم از جا که یارست این
جواب آمد که تنها «بوی» یار است این، «بهار»ست این
الا آیینه! کاری کن که من مشتاقِ دیدارم
که شمع است این و شعرست این... دلِ امّیدوارست این
ترَکهای دلم را میشمارم، باز میگویم:
که بر ایوان هستی خوشترین نقش و نگارست این
یکی پرسید چین چهرهات از چیست؟ من گفتم
که از سالِ سیاهِ رفتهی من یادگارست این
به من خندید و تسخر زد که عمرت رفت، یارت کو؟!
به او خندیدم و گفتم که روزِ انتظارست این...
مرتضی لطفی
کدامین برکه تا اکنون کویرش را عوض کرده؟
بَدا! رودی که از دریا مسیرش را عوض کرده!
تو یا من، هر کدام از چالهای در چاه افتادیم
چه فرقی دارد؟... "افتادن"، ضمیرش را عوض کرده!
به پایان بردن حبسِ ابد تقدیر محکومیست
که قاضی عامدانه حکمِ تیرش را عوض کرده
تصور کن خدا باشد، ببیند درد انسان را!
همین هم حالت امکانپذیرش را عوض کرده
در این جغرافیا باید به تاریخی شهادت داد
که با هر مهد علیایی، امیرش را عوض کرده
زمستان فصل کوچ آخرِ درنای تنهاییست
که قبل از انقراضش، سردسیرش را عوض کرده
خبرهای بدی از نرخ نان هر روز میخوانم
گمانم روزنامه، سردبیرش را عوض کرده
و از وقتی که بستم دکمههای آستینم را
یقین کردم که دنیا مارگیرش را عوض کرده!
هادی ابراری
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺗﻘﺼﯿﺮﮔﺮﺩﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﺭﺍﻣﺠﺎﺯﺍﺕ
نه ﺭﻭﺷﻨﯽ نه ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ
ﻗﻀﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ
"ﺗﻮﺍاااااﻥ ِ " ﻃﻠﻮﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ
مهدی موسوی
وقتی تو نباشی
تمام دنیا
پیش چشمم تاریک است
حتی اگر
خورشید را به سقف اتاقم بیاویزم
حتی اگر
تمام کرم های شب تاب را
به دیوار اتاقم بچسبانم
حتی اگر
تمام فانوس های دریایی را
در تاقچه ی اتاقم جای دهم
باز هم
تاریکی... تاریکی... تاریکی...
بی تو خوب می فهمم:
"تاریکی" از ریشه ی "ترک" است
احسان نصری
با گردباد خانه به دوش از وطن بگو
با من که سالهاست غریبم سخن بگو
با هر کسی نمیشود از راز عشق گفت
من نیز عاشقم غم خود را به من بگو
ما همنشین جام می و باده نیستیم
با شمع سینهسوخته از سوختن بگو
با تیشه نیز راه به دلهای سنگ نیست
این نکته را به سادگیِ کوهکن بگو
دیگر بس است هرچه دم از پیرهن زدیم
ای عشق حرف تازه بزن از کفن بگو
هادی محمدحسنی
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشهی جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد
یک سو همه سپهبد و ارتشبد آمدند
یک سو همه دگرمن و تورَن درست شد(1)
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
آن لوحهای گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد(2)
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که ـ گرچه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن، درست شد
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده است
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان»(3)
ما شاخههای توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
1. دگرمن و تورَن از مناصب نظامی افغانستان است.
2. این بیت یک ساختار متفاوت دارد، یعنی دارای سه مصراع است.
3. مصراع از نیمایوشیج است، از شعر «ققنوس».
محمد کاظم کاظمی
بیدار شوم شبی سبک از کابوس
برگیرم از این خرابه دل، بی افسوس
از تاریکی چه باک و از راه دراز؟
وقتی منم و ستاره ای و فانوس
وحید عمرانی
چندی است یک پرنده به صحرا نرفتهاست
گلدان به خواب جنگل و دریا نرفتهاست
پاشیده خون حضرت پاییز بر درخت
اما کسی برای تماشا نرفتهاست
مهر آمدهاست با سبدی سرخ از انار
دارا ولی به دیدن سارا نرفتهاست
این چند سال، زیر همین گنبد کبود
دستی درون مدرسه بالا نرفتهاست
این چند سالِ سخت که با لطف دوستان
ظلمی نماندهاست که بر ما نرفتهاست
این دوستان که زیر چکاچاک چکمهشان
دستم تلاش کرده ولی پا نرفتهاست
(باتوم زد به دندهء من تا شوم خلاص
یا فکر کرد دندهء من جا نرفتهاست؟)
میسوزد از حرارت داغ درون خویش
این نسل رنجدیده به پروانه رفتهاست
نسل کلیدکرده به دیروزنامهها
نسلی که هیچ وقت به فردا نرفتهاست
نسل هنوز مانده در این ایستگاه سرد
مثل غزل که ختم شده با "نرفتهاست"
عبدالحسین انصاری
این گودیِ پُرخونشده یکروز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!
این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایهی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ، همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود
امروز نمییابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود
در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقهزن بود
یکچند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدَغن بود!
ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ بههم ریخته یکروز وطن بود
مرتضی لطفی
چه آوازی؟! چه پروازی؟! که خود نقش زمینم من!
عقاب زخمی ام، اندوهبارِ خشمگینم من!
دو تا بال مرا با تیر پیوستی، به هم بستی
مجالِ آشتی نگذاشتی؛ محصولِ کینم من!
شکستی شیشهی عمر مرا ای دیوِ انسانکُش!
به عمری در کمینم بودی اکنون در کمینم من!
به طبل جنگ کوبیدی و گفتی: قاصدِ صلحم!
مرا کُشتی و کفرم را درآوردی که: دینم من!
به خاکستر نشاندی، خود ندانستی که ققنوسم
پرِ پرواز آتشباز خاکسترنشینم من!
رهایم کن که من با خویش می سوزم، که می سازم
رهایم کن که گاهی اشک، گاهی آستینم من!
به افسونی، به تدبیری، قفس را بال و پر کردم!
به فکر شادی و آزادی این سرزمینم من!
مرتضی لطفی
هزار میلهی صف بسته در هزار قفس
خجستهباد دهانبند و پایدار قفس!
کسی جواب دهد این چگونه مزرعهایست؟
نسیم: گیر، کبوتر: نپر، بهار: قفس!
کُشنده است هوا، بیگمان فروشنده است
که پشت پنجرهها میزند هوار: قفس
نگاه میکنم از آینه به گیسویم
به بیشمار پرنده به بیشمار قفس
آهای صاحب نامرد سرزمین سوال
جوابگوی زنان کیست؟ روزگار؟ قفس؟
بگو که جای زنان زیر آسمانت چیست؟
از آشیانهی گهواره تا مزار قفس!
دنیا دنیادیده
چشم هایم را
منهای تو بستم
در حافظه ام جمع تری.
ابوالفضل ظریف صیاد
تو هدیۀ زیبای خدایی ای صبر!
با هر دل خسته آشنایی ای صبر!
گفتند همان که غم دهد صبر دهد
غم آمده پس تو کی می آیی ای صبر؟
میلاد عرفان پور
نیستی فکر من و حال و هوایم بکنی
نیستی ، منتظرم باز صدایم بکنی !
از بدون چمدان رفتن تو پیدا بود
خواستی در به در خاطره هایم بکنی
گفته بودم بروی بعد تو من رفتنی ام
رفته ای بر تن خود رخت عزایم بکنی ؟!
من زمین گیر شدم تا تو به پرواز رسی
رسمش این نیست در این خاک رهایم بکنی
بی ستاره شده ام ، درد از این بالاتر !؟
خسته از زندگیام ، چون و چرایم بکنی
به تو نه ، این سخنم را به خدا میگویم
وقت آن نیست از این درد جدایم بکنی؟!
مسعود بابائی
کبریت ها
برش کوچکی از درختانند
قادرند
جنگلی را بمیرانند
یا فانوسی مهیا کنند
که خانه ات را بیابی
تبرها
برشی از درختانند
می توانند جنگلی را بیفکنند
یا هیزمی بدهند به قدر کفایتِ زمستانت
توتون ها
برشی از درختانند
میتوانند جنگلی را بخشکانند
یامردی را در تسلایِ نداری ات روزی هزار مرتبه پنهان پنهان در مه دود خود بگریانند
من برش کوچکی از توأم
چون کلمه ای پریده از دهانت
تار مویی رفته از گیسوانت
یا دکمه ای افتاده از پیراهنت در ازدحام خیابان...
من
برش کوچکی از توأم ....
عباس فرجی
به امواج خروشانم نیایند
خروشان است طوفانم نیایند
به ماهیگیرها حتماً بگویید
که امشب گرد چشمانم نیایند
شهراد میدری
خاکِ غارتپرورِ بنیادِ این ویرانهایم
هرکه آمد، اندکی ما را پریشان کرد و رفت
بیدل دهلوی
کشتی چو به دریای روان می گذرد
می پندارد که نیستان می گذرد
ما می گذریم زین جهان در همه حال
می پنداریم کاین جهان می گذرد
جلال الدین محمد بلخی
شاخهایی خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریخت
همنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریخت
بیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریخت
هرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخت
رود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریخت
با طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت
فاضل نظری
فریب سیب درختان زادگاهم را
سبد به روی سبد چیده ام گناهم را
سقوط کردم و پیدا نکرده تا امروز
کسی نشانهای از جعبهی سیاهم را
در این سیاه و سپیدی همیشه ماتم از آن
پیادهای که به چالش کشیده شاهم را
تفنگ خالی و تیری که میزنم هرشب
به خالهای پلنگی که خورده ماهم را
چه سخت آمدم اینجا چه ساده گم کردم
درست وقت رسیدن دوباره راهم را
من از بهشت دروغ تو چشم پوشیدم
به سمت دوزخ خود دوختم نگاهم را
فریب چیدن سیبی دوباره میگیرد
مجال دادن تاوان اشتباهم را
جمال پناهینژاد
دوستداشتنت
پیراهن من است
میپوشم و از یاد میبرم
که جهان جای غمگینیست
و تو از هیچ جنگی برنمیگردی
دوستداشتنت
پیراهن من است
میپوشم و به یاد میآورم
زنی خیالبافم
که تو را هرگز نخواهد دید.
مژگان عباسلو
خدا کند که نیاید کسی به مهمانی
به خانهای که نهادهست رو به ویرانی
به خانهای که نماندهست بر سرش سقفی
که سرپناه شود روزهای بارانی
مرا ز بارش باران امید رحمت بود
نه سیلخیز بلا و سپس پریشانی
قبای گمشدهام را کجا بیاویزم
کجای این شب دور و دراز و طوفانی
به زیر سایهی دست که میتوان آسود؟
در این سرای نفسگیر نابسامانی
اگرچه نیست در این خانه یک نشان حیات
ولی بهجاست غم ماندهی عزیزانی
که روشنای دلانگیز خانهام بودند
چو شعلههای شب تیرهء زمستانی
***
زبان ببند و قلم بشکن و سخن کم گوی
که نیست وقت عمل، عرصهی سخنرانی
چنین که خانهخرابیم و حسرتآمیزیم
نماندهاست به دل حسرت غزلخوانی
قنبرعلی رودگر
در جهانی یخی پیاده شدم
که مسافر در آن زمین میخورد
بعدِ هر مرحله شکسته شدن
ریلِ بیمقصدی مرا میبرد
پدرم آه ، مادر آیینه
عشق در من تبلور غم بود
سرخی گونه از سعادت نیست
سیلی روزگار محکم بود
در میان تمام دخترکان
من نهال تکیدهای بودم
گریه در من همیشه جریان داشت
قایقِ آبدیدهای بودم
خالهبازیّ من تفاوت داشت
در سرم رقص بادبادک بود
آسمان ، دامنی پر از پولک
ابرها بالش عروسک بود
پابهپای " پِرین " سفر کردم
رازدار "جودی اَبوت " بودم
"دکتر اِرنست " قهرمانم بود
با خیال " کوزِت " نیاسودم
در عبور از مسیر مبهم عمر
قلمم داشت معتبر میشد
در وجودم جوانه میزد شعر
هر چه سنّم بزرگتر میشد
بعد از آن ... سرنوشتِ بیاحساس
از نگاهم تبِ دلم را خواند
زندگی ، روح ناشکیبم را
سمتِ بیراههی سکوت کشاند
ناگهان از کدام قصه و شعر
آمدی در جهان خاموشم
در زمانی که باورم شده بود
عشق دیگر شده فراموشم
بید مجنون سربهزیرم که ...
میوزی تا مرا برقصانی
شعلهور میشوی در اشعارم
تاروپود مرا بسوزانی
این عجب اتفاق زیباییست !
عطر من را گرفته تنپوشت
آنقَدَر پای عشق می مانم
تا بمیرم میان آغوشت
پروین نوروزی
مثل قلم که جذب کند خون لیقه را
یا زخم کوچکی که ببوسد شقیقه را
در خاطرم خیال تو را حمل میکنم
با آن ظرافتی که کسی یک عتیقه را
انگشت های من همه با هم برابرند
تا دکمه های ناتنی این جلیقه را
شاید خطوط چهره و لب های نازکم
روزی مجاب کرد توی خوش سلیقه را
دور از تو سخت میگذرد، این عجیب نیست
یک سال اگر حساب کنی هر دقیقه را
شیرین خسروی
به دو دلیل روز ۱۴ تیر به عنوان روز قلم نامیده شده که دلیل اول آن جشن تیرگان و به رسمیت شناختن کاتبان در زمان هوشنگ، از پادشاهان پیشدادی است و دلیل دوم روز سیارۀ عطارد یا همان تیر است که به عنوان کاتب ستارگان شناخته میشود.
گر توتیا شود قلم استخوان ما
مشق جنون به زیر کفن می کنیم ما
صائب
+
روز قلم در ایران باستان روز سیزدهم تیر، جشنتیرگان، بوده است؛ از آن جهت که در این روز هوشنگ، پادشاه پیشدادی، نویسندگان را گرد آورد و گرامی داشت. ولی در تقویم رسمی ایران روز چهاردهم تیرماه روز قلم است. این روز در سال ۱۳۸۱ پس از پیشنهاد انجمن قلم ایران و تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی به ثبت رسید.
آفتاب
از همان جای همیشگی طلوع می کرد
و هیولای روزمرگی
دهانش را
برای بلعیدن رویاهام
باز کرده بود
تو آمدی
و چشم هایت
جای آفتاب را گرفتند
تنها تو می توانستی اینچنین
دهان تاریک روزمرگی را ببندی.
محسن حسینخانی
آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام
بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام
بی تاب، مثل شعر به کاغذ نیامده
شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام
از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم
تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام
ای باغبان ! مزاحمتم را به دل مگیر
از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام
می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد
وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام!
میلاد عرفان پور
خنده بخیه است
بوسه بخیه است
فراموشی بخیه است
مهربانی بخیه است
آدم بیبخیـه متلاشی میشود
آدم ، زخم است🙂
طاهره خنیا
از من
درمقابل زندگی دفاع کن
وقتی بیرحمانه سخت میشود
و لازم است کسی حالم را بپرسد،
حرفم را بفهمد،
و بگوید: «من کنارت هستم،
دقیقاً همین من که کنارت نیستم،
کنارت هستم!»
لیلا کردبچه
روزش این است و روزگارش این است
سالی که نکو بوَد بهارش این است!
مرهم نبوَد زمانه با ما، زخم است
دنیاست؛ عیار و اعتبارش این است
تیغ است و ز سینه تا جگر میدرّد
معذور بدار! تیغ کارش این است
پیچیده سکوت مردگان در گوشش
آرامش روحِ نابکارش این است
خون میچکد از زبان و دندانهایش
بُردهاست قرارت و قرارش این است
افتاده به ششدری و راهت بستهست
جان میبازی و او قمارش این است.
عاطفه طیه
حتی حباب های کوچک چایی هم
بی هوده نیستند
بی هوده نیست که سیگار می کشی
و لبخند هایت تلخ می شود
نمی شود برگشت
و رد پاییز را
از نیمکت های خیس
برداشت
نمی بینمت
نه توی حلقه های خاکستری دود
نه انتهای قهوه ای فنجان
نه توی دایره ای که
قسمتم نبود!
ناهید عرجونی
شب است و ماه گرفت و چراغ گم شدهاست
کویر بر سر راه است و باغ گم شدهاست
نشان راه نپرس از کسی که در دل شب
ز راه مانده و او را چراغ گم شدهاست
سراغ هر که بگیری ز پا در افتادهست
رهیدگان خطر را سراغ گم شدهاست
از اشتیاق و امیدم در این مسیر مپرس
امید خسته شد و اشتیاق گم شدهاست
در این فِراق از آسایش وصال مگو
وصال دور شدهست و فَراغ گم شدهاست
به سر نمیرسد این قصهء ملالانگیز
کجاست منزل آخر کلاغ گم شدهاست
قنبرعلی رودگر
مردی از دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟ دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است امّا این را جایی نمی توان گفت» مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛ از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتّحاد مردم نان است».
مصیبت نامه ی عطّار نیشابوری ص 359
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
حسین منزوی
شعر
شب را دوست میدارد
چرا که عشق
چیستیِ خود را با شب بیان میکند،
شب
سرگذشت تازهایست
آرمیده بر بستر رودی کهن،
و یک زن
در ظریفترین نقطهی شب
دوستداشتهشدن را انتظار میکشد ...
آحمت اویسال
خیرهام به قاصدک
این گیاه غریب
که پس از مرگ به راه میافتد...
معین دهاز