خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

خاکستری رها در باد

...بیا شویم چو خاکستری رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

چمدان دست گرفتم که بگویی نروم؛ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟؟؟؟

طرف دلتنگ همیشه ما بودیم...ایلهان برک

گفتم به خویش، دردِ مرا چاره می‌کند
پلکی نگاه بر منِ آواره می‌کند
از قاصدان سراغ گرفتم؛ گریستند!
گفتند: "نامه‌های تو را پاره می‌کند"
حسین دهلوی

زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مُشتِ دنیا هیچ نیست

من از می زادگانم ، جدّ من انگور عرفانی ست
و نامم حافظ بن مولویّ بن خراسانی ست
و آئینم نظر انداختن بر روی خوبان شد
و دینم ؛ مهرورزی ... مهربانی ... مهرافشانی ست
و قلبم می طپد با شوق .. با شولایی از آغوش
و لب هایم که سرخ ِسرخ سرگرم غزلخوانی ست
و طبعم چون سرشت بادها آزاد ِ عصیان است
و لبخندم عَشاء ِ بوسه های پاک و ربّانی ست
سعیدم خوانده اند از بس سعادتمند و خوش بختم
شهیدم خواستند ای دوست ... رگهای من ایمانی ست
صدایم لهجة ُالاحزان داوودی است الحانش
و شعرم مجلس رقص دراویش سلیمانی ست
شرابم در سماع چرخ های آسمان جوشید
دفم طوفان ِ هیجا ... جمع نیروهای کیهانی ست
حروفم واژه ای محض است در این جمله ی آخر
و ذکرم چهچه ِ سوسن بیان ِ بلبلی فانی ست
و اسمم اسم اعظم نیست اما سرّ اعظم هست
و چشمم شمس تبریزی تر از حالی که می دانی ست
لباسم قرمز برّاق ... چون خون در وضوی عشق
نگارم کشته در صحراست، چون یحیاست؛ قربانی ست
نمازم رو به دریاهاست هر جا آسمان آبی ست
سکوتم صحبت گل هاست ... باران  ِ فراوانی ست
مکانم هر کجا باشم همان تنهای ِ در خویش ام
زمانم فرصت خلسه است ... هنگام پری خوانی ست
و نورم هستی باقی ... خودم ساغر خودم ساقی
و دستانم سخاوت نوش ِ خَمر و خمره گردانی ست
سجودم آشکارا راز دیدم؛ خاک مطلق بود
وجودم باز دیدم بسته ی الطاف پنهانی ست
اگر شاعرترین روحم ... خودم شعر خودم هستم
نگو حافظ  نگو دیگر که جای گفتش اینجا نیست !
حافظ ایمانی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۳۹
معصو مه

به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که

سالهاست که مُرده ام...!
حسین پناهی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۸
معصو مه

 

 

عشق تو خواب تازه ای از مرگ ومیر داشت 
در بر گرفته نیمه شبم را بهانه ات 
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۵
معصو مه
از مرزهای بسته ی خاورمیانه ات 
تا جنگهای تشنه به خون زمانه ات 
 
سر می کشد به عمق شعور شبی بلند 
سونامی ِ رها شده بر روی شانه ات 
 
تا قعر زندگی و گذر از پل صراط 
با خود کشیده است مرا رودخانه ات 
 
سر می زند به عرشه ی بی نا خدای شعر 
خوابی که می پرد همه شب از کرانه ات 
 
از هست و نیست ساقطم انگار می کند 
دستی که ناگهان برود زیر چانه ات 
 
عشق تو خواب تازه ای از مرگ ومیر داشت 
در بر گرفته نیمه شبم را بهانه ات 
 
چیزی نمانده است که از هم بپاشد این...
پلهای پیش و روی مرا موریانه ات
مهدی نژادهاشمی
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۲۷
معصو مه

بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا, بیقرارم بیقرار بیقرار!
تابیایی، با همه احوال پرسی میکنم
تا نگویند اهل کوچه, آمدم اینجا چکار
ریشه در تنهایی ام دارد، نه در تن خواهی ام !
درک من سخت است با این مردم ناسازگار
دیرکردی یازمان ازدست من خارج شده ست؟
دیرکردی مطمئنن!! من که روزی چندبار...
ازخداپنهان نبوده، از تو پنهان میشوم
ازتوکه هرقدرهم پنهان شوی باز آشکار...
دوستت دارم غریبه،،! همچنان بافاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانه وار...
باغ ات آباد است، حق داری که چادرسرکنی
سیب صورت, چشم خرما, گونه حلوا ,لب انار!...
ناخوشی، شاید برایت استراحت داده اند
وای یعنی ناخوشی امروز؟ یاپروردگار!!!!
ناخوشم, گیجم, غمینم, خسته ام ,مات ام, ببین
با نبودت هربلایی بود آوردی به بار!
هی غریبه ! میروم امانمیدانی چقدر
بی تواینجا بی قرارم بی قرار بی قرار...
مجتبی سپید

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۳۷
معصو مه

من از این عابران کوچه و بازار می ترسم

از این ابلیسهای درنقاب یار می ترسم

در این شهر آنقدر از پشت خنجرخورده ام خاتون

که حتی از تو از من، از در و دیوار می ترسم

به هرکس دل سپردم جای یاری زخم کینم زد

چه داری زندگی دست ازسرم بردار.. می ترسم

به جرم از تو گفتن سایه ام درخاک و خون غلطید

و تنها ماندم اینجا بین این اغیار.. می ترسم

ندارم ترسی از مردن، برایم مرگ آزادیست

من ازاین زنده بودنهای خفت بار می ترسم

تو میدانی کسی حرف مرا اینجا نمی فهمد

همه خوابند در این شهر و من بیدار می ترسم

نه جای ماندنی مانده نه پای رفتنی زین شهر

اسیرم مثل مرغی خسته در رگبار می ترسم

شبی بی شبهه میرقصد، اسیر دست بادی سرخ

تن بی جان من بر ریسمان دار.. می ترسم

جوادشیرعلیزاده

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۷
معصو مه

آمدم پیش دوچشمانت بمیرم نیستی
ازشفای بوسه‌ات‌حاجت‌ بگیرم نیستی

میروم شاید که بعد از مردنم‌ یادم‌ کنی
بی‌ تو حکم‌ مرگ خود را‌ می پذیرم‌ نیستی

غرق رویاهای شیرین تو خسرو می شوم
مثل فرهادی‌ سحرگاهان فقیرم‌ نیستی

نیستی‌ طوفان ‌بپا کردی به دریای دلم
بادبان‌ بشکسته‌ در طوفان‌ اسیرم‌ نیستی

سینه از تیر نگاهت زخم دارد تا ابد
تا قیامت‌ عاشق‌ این زخم و تیرم‌ نیستی

در تنور غصه میسوزم میان شعله ها
زیر سنگ آسیاب غم خمیرم نیستی

منتظر چشمان بیخوابم‌ براه‌ قاصدی
مثل من مشتاق دیدار سفیرم‌ نیستی

آخرین سرباز برج قلعۀ تنهائیم
زیر پای‌ اسب‌ و شمشیر وزیرم‌ نیستی

باغ‌ عاصی در بهاران‌‌ خندۀ شادی ندید
دیگر از فصل‌ خزان‌ گریه‌ سیرم‌ نیستی

(شاعر ناشناس)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۰
معصو مه

افتاد یک ستاره - افتاد پشتِ آوار
دیوار بغض این شهر - افتاده بود انگار
با اینکه چشم هایت - شب را کنار میزد
خورشید دیده می شد - چون سایه روی دیوار
(ب) در تو مثل باران - من: بغض کرده بودم
من سینه خیز بر آب - من را به موج بسپار
از یک مدار قرمز - مرگ از سرم گذشته
سنگینی ِ سرم را - از دوش مرگ بردار
حالا بچرخ در من - تا در غزل بچرخیم
یا آسمان شب را - بر سقف شهر بگذار

اپیزود صفر- از رنج گفتم. بگذریم ازش. بمونه برا خودم.
اپیزود 1- کلی گپ می زنیم و کلی می خندیم و خیلی شیک و مجلسی به این نتیجه می رسیم که من وضعم نه خیلی که اصلا بد نیست. باید حتی باهاش بندری هم برقصم انقد که خوبه. هر چی باشه نسبت به خیلی موقعیت ها موقعیت من خیلی خیلی بهتره. زندگی همینقدر گیج کننده است.
اپیزود 2- زدم زدی شکست. این تقصیر من نیست. بزنم بزنه میشکنه دیگه. وقتی میزنم نزنه یا وقتی میزنه نزنم اصلا زندگی ادامه پیدا نمی کنه. شاید لزومی نداشته باشه اصلا زندگی ادامه پیدا کنه. ولی خب شیطان دقیقا برا همین جاهاست. هر جا شک کردی که بزنی یا نه پیدا میشه و یک بزن بزنی راه میندازه که اصلا اگه نزنی مدیونی. زندگی همینقدر یهویکیه.
اپیزود 3- اصلا اگه این روح توو این کالبد جا گرفته صرفا جهت تعریف قانون اصطکاک و مفهوم مقاومته. کاش خودش هبوط می نمود نفری یه جلسه برامون کلاس میذاشت تا همه بفهمن این من هایی که این شکلی شدن واقعا خیلی از اجزاشون دست خودشون نیست. ماهیت شون این مدلیه. اگه نحوه ساخت و پرداخت زاویه های وجودی من دست من بود که خوب بود. ولی نه تنها یه چیزایی که خیلی چیزا دست خودمون نیست. زندگی همینقدر مجنون پروره.
اپیزود عشق- اگر کنار آیفون باشم و صدای در بیاد حتما یه نگاه میندازم که چه خبره. صدای در اومد. آیفون رو زدم و قامت پدر در تصویر نمایان شد. اصلا همه رو شست برد. کاش می شد هیچوقت از کنار پدرمادرامون جُم نمی خوردیم که این همه به درد و آفت مبتلا نشیم. چون فقط این دو نفر هستن که بی دریغ هستن. هرچقدر هم شاکی باشم، بابت این یه مطلب که الان بیش از پیش زیر سایه و پروبالشونم شاکرم. تکون هم نمیخورم. کاش این وضعیت تا لحظه مرگم که همیشه دعا کردم قبل از همه شون باشه ادامه داشته باشه. بلند بگید آمین. زندگی همینقدر دیر به نتیجه رساننده است.
اپیزود تو- همه ی آهنگای شادمهر. دارم از بُعد جدیدی دیوونه میشم. خدایی خیلی ظرفیتم خوبه. زندگی همین قدر عاشق کُشه.

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۳۶
معصو مه

خواب دیده ام
صبحِ روزی از همه جا بی خبر
بیدارم کرده ای
مدام
زیر گوشم می خوانی که
خواب نیستی...

محمد هاشمی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۲۷
معصو مه

ساده ، زلال ، پاک ، روان ، آب دیده اید ؟ 
یک تکه نور جلوه ی مهتاب دیده اید ؟ 

زلفش ، نه زلف نه! ، نگهش ، نه نگاه نه !
عنبر شنیده اید؟ می ناب دیده اید ؟

خال سیاه تعبیه بر روی لعل لب 
بس دیدنی است ، گوهر نایاب دیده اید ؟ 

او ناز ، من نیاز ، من احساس ، او سپاس 
هنگام وصل حالت احباب دیده اید ؟

او نور ، شور ، غلغله ، دریا چگونه است ؟ 
من خوار ، زار ، وازده ، مرداب دیده اید ؟ 

نفرین به صبح ، حال مرا درک می کنید ؟ 
دل داده اید؟ عاشق بیتاب دیده اید ؟

مثل خیال بود ، چه کم بود ، حیف شد 
مَردم! ،"خدا نصیب کند! "، خواب دیده اید ؟

 حمید عابدى

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۸
معصو مه

از میان تمام مناسبت ها امروز همیشه جور دیگری بوده است؛ گویی روز عشق دیگری است خاص خودش. امروز بر عاشقان و معشوقانش مبارک.

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۰
معصو مه
شبیه صخره ای که قلب دریا را نمی بیند 
نگاهت وسعت دلتنگی ما را نمی بیند 
 
همیشه تهمتِ سیلی به روی صخره را گفتیم 
کسی اما نوازش های پیدا را  نمی بیند 
 
اگر محو تماشای جمال خویش باشد ماه 
درون برکه ، اشک قوی تنها را  نمی بیند 
 
به آیینه سپردی چشمهایت را ، نفهمیدی 
که آه آلوده گوهرهای زیبا را نمی بیند 
 
کسی که شعر کرده بی قراری های مجنون را 
چرا پس بی قراری های لیلا را نمی بیند 
 
تمام هستی من در تو معنا می شود شاعر !
که درویش قناعت پیشه ، دنیا را نمی بیند 
 
کنارت یک نفس بودن به شرط مرگ ، می ارزد
اگر چشمان من تصویر فردا را نمی بیند
پروین نوروزی
 
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۶
معصو مه

ژولیده ام ، از صبح دستم با قلم ، گیر است
بی اختیار این شعر را در حال ِ تقریر است
این روزها از عاشقی چیزی نمی بینم
این روزگارِ لعنتی در دست ِ تغییر است
اما نمی خواهم بگویم بی تو بودن هم
بر من مقدر گشته و تقصیر ِ تقدیر است
با هر نفس می خوانم و می خواهمت هرچند
حتی برای دیدن تو ، یک نفس ، دیر است
کارِ غزال این دل ِ تنها کمی سخت است
وقتی میان بیشه زارِ چشمِ تو ، شیر است
برگرد و کار قلعه ی دل را به من بسپار
با منجنیق آه ِ من شایان ِ تسخیر است
برگرد ، از وقتی که رفتی سخت دلتنگم
چشمم به بُغض ِ انتظارِ راه ، زنجیر است
اینجا عراق ِ چشمهایم باز بارانیست
داعش میانِ شامِ قلبم سخت درگیر است
سهراب می میرد ، خدا را این چه تاخیریست
یک بوسه از لبهای سیمرغ ِ تو ، اکسیر است
حرفی نزن دیگر، بیا ، وقت است باز آیی
گوشم تماما از تمام ِ حرف ها سیر است
این آدم بیچاره تا آخر در این تکرار
از سیبِ حوأی نگاهت تحت تاثیر است
از من مخواه از چشمهایت چشم بردارم
چشمم به نان سفره ی چشمت نمکگیر است
حامد زرین قلمی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۵۵
معصو مه

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد 
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد 
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد 
به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد 
 نه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ای 
که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد 
 پیمبری که به شوق رسالتی ابدی 
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد 
نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید 
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد 
هزار پرتو نور از هزار سو نیزه 
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد 
به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد 
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد

غلامرضا طریقی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۸
معصو مه

باریدمت اگرچه که باران نبوده ام
مازندران ابری آبان نبوده ام
ای نازنین که خانه ات آبادتر شود
هرگز چنین برای تو ویران نبوده ام ..
ای کفش خسته زود به پایان رسیده ای
اندازه های لطف خیابان نبوده ام ؟
بسیار من ! چه شد که به چشمت کم آمدم ؟
وسع مرا ببخش فراوان نبوده ام
مومن به کفر چشم توام آنقدر که من
انگار هیچوقت مسلمان نبوده ام
پیش از تو آفرینش من رخ نداده بود
هر جا که بودم از توچه پنهان ... نبوده ام !
محمد مودب

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۱۹
معصو مه

آخرش درد دلم کور و کَرَم خواهد کرد
اشک آغشته به خون،خون جگرم خواهد کرد
چشم در چشم، صدایت، نفست، آغوشت
فکر این حادثه ها، در به دَرَم خواهد کرد
یاد تو در دل من مثل همان خمره ی می
هرچه می کهنه شود،مست ترم خواهد کرد
اگر این فاصله ها کم نشود می دانم
تبِ گیرایِ غمت، جان به سرم خواهد کرد
آنقَدَر مست توام بی خبر از دنیایم
آخرش مرگ فقط با خبرم خواهد کرد
جلال جاوند

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۵
معصو مه

نشستم زبونم لال چند خط ترجمه انجام بدم کار بنده خدایی رو راه بندازم. گفتم جهت تنوع هم شده از خیر فایل های صوتی قدیمی بگذرم و مورد جدیدی دانلود کنم. چون بی کلام برای این کار بهتره در جستجوی هانس زیمر به مجموعه بهترین هاش رسیدم که الان چیزایی میشنوم که دقیقا ده سال پیش دنبالشون بودم اما نمیدونستم مال هانس زیمر هستن. الانم بعد ده سال میدونم هانس زیمر کیه و دارم قلمبه سلمبه بلغور می کنم. ده سال پیش که نمیدونستم. حالا فرض کن پای ترجمه باشی این موزیک ها پخش بشن و هی پرت شی به نه سال و ده سال پیش. سرآخر هم میمیریم و حکمت انقدر دیر رسیدن به چیزایی که یه وقنی خیلی خواهانشون بودیم اما الان بود و نبودشون فرق نمی کنه رو نمیفهمیم. نرسه روزی که ده سال دیر به زندگی مطلوب برسیم. چون گمونم رسما روانی میشیم. همینجوری تا آخر بمونه بسمونه.

 

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

 

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

 

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

 

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

 

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

 

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

 

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

 

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

 

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

 

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

 

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

 

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

عماد خراسانی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۴
معصو مه

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری
آورده است وعده ی پاییز دیگری

ویرانه های خانه من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک
باقی نمانده از تن من، چیز دیگری

تهران و تلخکامی من مانده است!کاش
تبریز دیگری و شکرریز دیگری

فاضل نظری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۰
معصو مه

یک

اگه به مادر من باشه حتی گناه سیب یا گندم خوردن حوا هم به گردن ما بچه هاشه. الان اصلا جرات نداریم پیشش دو کلام حرف بزنیم. هر چی میگیم میگه باعثش ناشکری خودتونه. ما ناشکر نبودیم. اگر بودیم اعتراض به وضعیت بدی بود که داشتیم. ولی خب بدتر شده و رسما دهنمونو گل گرفته. الان فقط جمع میشیم در مورد فیلم و کتاب حرف می زنیم یا بازیای دورهمی انجام میدیم. خب یعنی یجورایی قرنطینه نیستیم دیگه. ولی بهداشت رو رعایت می کنیم. و مادرم مطمئنه ما چیزیمون نمیشه. (یه جایی توو فیلم شرلوک هلمز یکی از آدم بدا میگه "we are protected" حالا ما پیش فرضمون بر اینه کلا protected هستیم چون مادر میگه).

دو

من یک ماه بود از خونه بیرون نرفته بودم و همین منزل پدر هم فقط دو طبقه فاصله بود که میرفتم و میومدم و الا اونم نمیرفتم. و تازه نصف دورهمیاشونم کلا پیچوندم و نرفتم تا حالا. کلا از دستم دق کردن. ولی از اونجایی که هشتاد درصد این یک ماه رو تنها بودم رسما با عملیات و رسم شکل می تونم نشون بدم انسان اگر حرف نزنه روانی میشه. خیلیامون آرزومونه بدور از این همه هیاهوی مدرنیته و شهر نشینی به غاری بریم که آسوده باشیم و نه کاریمون داشته باشن نه ما کاریشون داشته باشیم. ولی این مستلزم اینه عملا قدرت تکلم از ما سلب بشه. اگر می تونیم حرف بزنیم و حرف نزنیم قطعا روان پریش خواهیم شد.

سه

همه درگیر مشکلاتی هستیم که عملا "نگم برات" رو به تصویر میکشه. اینجوری هم که میگن دیگه دنیای پری کرونا یا پیش کرونا نخواهیم داشت. هر چه هست پست کرونا یا پسا کروناست و عملا شیوه زندگی عوض میشه و حالاحالاها خیلی از مسائل و مشکلات به قوت خود باقی خواهد ماند. داشتیم از این مشکلات حرف می زدیم که گفت اصلا اگه پولدار باشی دیگه چیزی برات فرقی نمی کنه. میگم الان فرض کن خیلی پولداری وقتی نمی تونی از پولت استفاده کنی چه ارزشی داره؟ اصلا به نظر میاد اونایی که پولدارن برا این پولدارن که نمی تونن از پولشون استفاده کنن. پس عملا راهکار بیرون رفت از این وضعیت پول نیست. ما گیر افتادیم و باید با این گیر افتادگی کنار بیایم. باز میگه نه اگه پول بود میشد رفت میشد اینجا نبود میشد الان توو این شغل نبود و ... میگم ببین اصلا بهترین حالتش این بود که به دنیا نمیومدیم. یا اگه به دنیا اومدیم جای دیگه ای به دنیا میومدیم. یا اگه به دنیا اومدیم و اینجا به دنیا اومدیم در برهه زمانی دیگه ای میبودیم. حالا که به دنیا اومدیم و در اینجا به دنیا اومدیم و در این برهه زمانی به دنیا اومدیم دیگه باید وا بدیم. ما عملا کاری ازمون برنمیاد. میبینم با دهن باز نگام می کنه. اصلا عادتمه کلا وقتی حرفی میزنم یا کاری میکنم ریشه رو هدف بگیرم و از بنیان به همه چی گیر بدم. طفلک دیگه ساکت میشه. میگم اشتباه اومدیم. دور بزن برگرد. و اینجوری میشه که دیگه حرف نمیزنیم.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۰
معصو مه

چند روز طول می کشد بیزار شوی
از کسی که عاشقش بوده ای
و چند ماه
که بفهمی
در اعماق همان نفرت هم هنوز
دلتنگی؟

چند غروب
با چند ترانه ی حزن آلود دیگر باید گریه ات بگیرد
که این عمر
تمام شود؟

و چند قرن
چند هزاره باید از خاک شدن آدم بگذرد
که دیگر از مزار کوچکش
گلهای حسرت نروید؟!

رویا شاه حسین زاده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۰
معصو مه

دارایی اش سری است که بر دار مانده است
مردی که پیش دوست بدهکار مانده است

سرگشته است و راه به بیرون نمی برد
در خویش مثل نقطه ی پرگار مانده است

هم رفتن اش خطاست و هم بازگشتن اش
چون ارّه در گلوی سپیدار مانده است

از تیغ آبدیده و باریک بین دوست
سرها به باد رفته و دستار مانده است

از تنگنای سینه ی خود آه می کشد
گنجی که زیر سلطه ی آوار مانده است:

آه! ای نسیم صبح برآورده کن مرا
شمعی به اشتیاق تو بیدار مانده است...

علیرضا بدیع

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۰
معصو مه
در توبه نامه ها بنویسیدم
من لیقه‌ ی زبان شما هستم
سگ های بی محله بلیسیدم
من توله استخوان شما هستم
 
من کاسه ی دهان خودم را با
خوشبوترین لغات می آمیزم                   
چون رختِ چرکِ توی لگن اما
فحشم که در دهان شما هستم
 
اینجا در انزوای جهان، چیزی
شکلِ ستاره ای‌ست که می سوزد
آیا قرار نیست ببینیدم ؟!
من نیز در میان شما هستم!
 
من چیستم برادر کمرنگِ
سلول های خون شما مردم
من کیستم شمای شما مردم
من جمع مهربان شما هستم...
 
با خنده های کوچک و معلولم
در فقر مثل مورچه می لولم
هم دستبوسِ لقمه ای از نانم
هم شوربای نان شما هستم
 
من استکانْ شکسته ی تنهایِ
روز خمار بودنتان بودم
بعد از شرابخواریتان هم نیز
لِردی در استکان شما هستم
 
آری جهان جهنم غمگینی ست
 بی هم قفس شدن غم غمگینی ست
چون از شما هزااااار جهان دورم
غمگین تر از جهان شما هستم
 
اندوه تان به شکلِ جفاهاتان
طوری عبور می کند از من که
حس می کنم شما شب بارانی
من نیز ناودان شما هستم
 
گنجشک های ساده ی خوشحالی!
من با هوای آبی و نمناکم
با ارتفاع روشن و غمناکم
عمری ست آسمان شما هستم
 
پایان شاهنامه ی ناخوش، من
خاکستر غرور سیاوُش، من
من سربه دار و سوخته پر، گویا
من نیز قهرمان شما هستم
 
حسین صفا
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۷
معصو مه

کارهایی که انجام می شوند بر در و دیوار صفحات مجازی حک می گردند؛ کارهایی که به هر دلیلی انجام نمی شوند کجا نقش می بندند؟!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۱۱
معصو مه

به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم

پر از شور و شعف با سر به سویت میدوم چون رود
تو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارم

دل آزار است یا دلخواه ماییم و همین یک دل
ببر یا بازگردان من به هر صورت زیان کارم

ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند
تو بیزار از منی اما مگر من دست بردارم

تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوست
شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم

فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۴۶
معصو مه

بر سینه اگر چادرِ رویا زده بودم

در سایه ی دستان تو ماوا زده بودم

لب با تب اگر همدم و همقافیه می شد

در تشنگیِ فاصله دریا زده بودم

در خواب خوشم مست و هم آغوش تو بودم

آتش به پریشانی دنیا زده بودم

از دفتر شعری که تو ناخوانده گذشتی

دلتنگی خود را وسطش تا زده بودم

مهلت به سبک تازی تردید ندادم

افسار به سر پوزه ی اما زده بودم

رد می شدی از کوچه ی باران زده ی ما

از پنجره ها پل به تماشا زده بودم

با عشق تو انگشت نمای همه ی خلق ....

بر سینه ی خود یک غم زیبا زده بودم

پروین نوروزی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۴
معصو مه

در این دریا، چه می جویند ماهی‌های سرگردان

مرا آزاد می‌خواهی؟ به تنگ خویش برگردان

مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان

من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق

طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان

به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری

همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان

من از سرمایه عالم همین یک "قلب" را دارم

اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان

در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست

مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان

فاضل نظری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۳
معصو مه

دارم زبانی سرخ، لحنش سبزواری است
دارم تنی بی‌سر، تبارش بختیاری است

دستی، که باغ پینه روییده‌ست در آن
چشمی، که شب‌ها گرم کار نقره‌کاری است...

این است راز شادیِ همراه گریه
لبخند گل، مرهون باران بهاری است

در جنگِ بی‌دردی، دلِ بی‌اشک و لبخند
از هر سلاح سرد و گرم انگار عاری است

این قلب دردش درد عادی نیست، آری...
قلب من از غم‌های بی‌ارزش فراری است

با نام آزادی، اسیر عادت عشق؟!
معتادِ غم بودن کجایش اختیاری است؟

گفتی «به نام عشق، دست از عقل بردار»
انگار این‌جا رومِ عصر برده‌داری است!

باشد! دل من سنگِ سرد و سخت... اما
بشکن ببین در رگ‌رگش فیروزه جاری است

من کاشف اعماق اقیانوس عشقم
با اهل درد آری، قرارم بی‌قراری است
یونس خرسند

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۵
معصو مه

سِرِ پیوستن به تو از خود بریدن بود و بس

شاه‌بیت وصل گاهی لب گزیدن بود و بس

سهم ما از بارش باران زیبای بهار

گاه‌گاهی رعدِ برقی را شنیدن بود و بس

پاسخ من در جواب سردمهری‌های تو

گاه روی طعنه‌هایت خط‌کشیدن بود و بس

بین تنهایی و تو باید یکی را برگزید

اشتباه آینه خود را ندیدن بود و بس

راز دیدار تو در دل‌کندن از دیدار بود

گرچه دل همواره دنبال رسیدن بود و بس

عشق حتی در مقام حرف هم دیوانگی‌ست

حاصل این حرف تنها دل بریدن بود و بس

محمدحسن جمشیدی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۴۵
معصو مه

دلداده ام به یوزپلنگی که کشتمش

برگشتم عاشق ازسرجنگى که کشتمش

کابوس می شود و مرا دوره می کند

با پوکه های زرد فشنگی که کشتمش

می مردم از نگاهش و حالا چه زهره دار

نوک می زنم به چشم پلنگی که کشتمش

از پشت سر زدم و از آن روز غیرتم

جا مانده توی دره ی تنگی که کشتمش

برگشته ام چه سنگدل و باز می زنم

روغن به لوله های تفنگی که کشتمش

با این پلنگ مرده چه باید کند دلم

با صاحب دو چشم قشنگی که کشتمش

مرضیه رستمی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۷
معصو مه

از تو نشان گرفتم و دیدم نشان تویی 

من بی‌هوا پریده‌ام و آسمان تویی  

ای نقشِ تاک حک شده بر باغِ دامنت 

هر جرعه‌ی شراب به هر استکان تویی  

تقویم‌ها به شوقِ تو تکرار می‌شوند 

بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی  

از ابتدای عشق تویی تا تمامِ عشق

هم ساربان تو هستی و هم کاروان تویی  

در کوره‌راهِ حادثه دل در تو بسته‌ام 

طوفان گذشت، جلوه‌ی رنگین‌کمان تویی 

ای یار! ای ترانه‌ی شب‌های انتظار! 

خوشتر ز شعرِ خواجه کدام است؟ آن تویی 

جویا معروفی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۸
معصو مه

روزها با فکر او دیوانه‌ام، شب بیشتر 

هر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر

باد می‌گوید که او آشفته گیسو دیدنی‌ست 

شانه می‌گوید که با موی مرتب بیشتر 

پشت لحن سردخود، خورشید پنهان کرده است 

عمق هذیان می‌شود با سوزش تب بیشتر 

حرف‌هایش از نوازش‌های او شیرین‌تر است

از هر انگشتش هنر می‌ریزد، از لب بیشتر 

یک اتاق و لقمه‌ای نان و حضور سبز او 

من چه می‌خواهم مگر ازاین مکعب بیشتر؟ 

سید سعید صاحب علم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۵
معصو مه

خبر رسیده که از من خبر نمی‌آید
به من به جز نرسیدن هنر نمی‌آید
دوباره هق‌هقِ بارانِ غم گرفته دلم
از این ترانه به جز دردسر نمی‌آید
چقدر عاشق این سینه‌اند، هر که رسید
بدون ضربه‌ی تیر و تبر نمی‌آید
مبند بر سر بازویم آه تهمینه!
که جز به کشتن من بی‌پدر نمی‌آید
نه حالِ معجزه‌ای و نه نوشدارویی
که صبح می‌شود اما سحر نمی‌آید
محمد بحرینی‌فرد

@m_bahreini_fard

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۹
معصو مه

دانلود

دریافت

 

همراه خاک اره تف می‌کنم طعمِ بیدار بودن را

با سرفه‌ام در خواب حس می‌کنم دردِ نجار بودن را

از نردبان بودن بسیار غمگینم از آسمان بودن بسیار غمگینم

تمرین کنم باید دیوار بودن را

چون فوج ماهی‌ها در نفت می‌میرم
دریای آلوده دارد به آرامی
کم می‌کند از من بسیار بودن را

وقتی نمی‌میرم هم دردسرسازم هم دست‌و‌پاگیرم
اما به هر تقدیر باید تحمل کرد سربار بودن را

در سینه‌ام بم‌ها با کوهی از غم‌ها پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم همراه آدم‌ها جان‌دار بودن را

روزی اگر زاغی روباه را بلعید جای تأسف نیست
هیهات اگر روزی صابون بیاموزد مکار بودن را

بیرون تراویده است از گور من بهرام از کوزه‌ام خیام
از مستی‌ام حافظ سرمشق می‌گیرد هشیار بودن را

وقتی نمی‌میرم هم دردسرسازم هم دست‌وپاگیرم

اما به هر تقدیر باید تحمل کرد سربار بودن را

حسین صفا

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۳
معصو مه

ماهی از تُنگ بیرون افتاد 

و چون کسی در خانه نبود 

و چون هیچ کس این صحنه را ندید

زنده ماند

بلند شد 

قلاب را از حافظه اش بیرون کشید 

شماره را گرفت 

و دریاچه ای در دوردست 

چند بار موج برداشت  

گفت: 

من تمامِ این سال ها در تو شنا کرده ام

و آن ها فکر می کنند با آب زنده ام 

گفت: 

این تاریکی از کجا می آید 

که دست هاشان را مُدام پاک می کنند 

روح شان را مُدام صیقل می دهند 

شیشه ها را مُدام برق می اندازند 

و هرگز فکر نکرده اند 

ماه را 

قرن هاست 

کسى نشُسته است 

گفت 

 گفت 

گفت 

آن قدر که سیم ها موج برداشتند

وُ صدا به آب مبدل شد 

گروس عبدالملکیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۰۴
معصو مه
زخم بزن بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد
 
می روی از پیش من که مرگ همین است
بین من و جان من، فراق بیفتد
 
ماه من! این قصه ایست تلخ، که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد
 
حال من ِبی تو را که می فهمد؟ جز
تکّه ی چوبی که در اجاق بیفتد
 
هرچه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد
 
بعد تو هرچیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد
سجاد رشیدی پور
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۸
معصو مه

نوروز شما مردم خونسرد مبارک 

با این‌که شدید از همه جا طَرد، مبارک  

آغاز بهاران چه نیاز است به تبریک 

پایان هزار و نود و درد مبارک..! 

مهدی خداپرست 

طنزتلخ

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۰
معصو مه

و پرسشی‌ست قدیمی که همچنان باقی‌ست 

که چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی‌ست

«نبودن» از همه جا مثل سنگ می‌بارد

به بودنی که فقط تکّه‌ای از آن باقی‌ست

چقدر عاشق و معشوق مرده‌اند، امّا

هنوز هم که هنوز است عشقِ‌شان باقی‌ست

چه حرمتی‌ست در انسان که بعدِ این‌همه قرن

خطوطِ خاطره‌اش روی استخوان باقی‌ست

اگر چه روح و تنم می‌رود، خوشم با این 

که ذوقِ شاعری‌ام هست، تا زمان باقی‌ست  

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۱۸
معصو مه

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر 

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر  

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم 

متصور نشود صورت و بالای دگر  

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر  

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر  

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی 

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید 

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر  

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست 

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۳۹
معصو مه

چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم
پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم

چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم
تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم

فصل پروانه شدن از سر من رد شده است
بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟

با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان!
زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم

دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست
تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم

میروم گریه کنم تا کمی آرام شود
این جهنم که تو افروخته ای در بدنم

چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست
فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم

میروم تا نکند گریه ی من فاش کند
که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم

شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:
"تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم" *
مرتضی خدمتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۵۹
معصو مه

https://irsv.upmusics.com/99/Ehsan%20khajeh%20amiri%20%7C%20Bigharar%20(320).mp3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۸
معصو مه

از من بریده ای و صدایم نمی کنی
چون درد در منی و رهایم نمی کنی
گم گشته ام میان تماشای چشم تو
از این جنون تلخ جدایم نمی کنی
هر شب چو باد می وزم از داغ یاد تو
آخر چرا؟چه شد که دعایم نمی کنی

چون سایه در خیال منی بی خیال من
رحمی به خواب و خاطره هایم نمی کنی
من آخرین پرنده گم کرده لانه ام
در آسمان خویش هوایم نمی کنی
امشب میان کوچه ترا جار می زنم
اما تو باز رو به صدایم نمی کنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۳۶
معصو مه

قصة تازه‌ای نمی‌شنوید، حرفهایم دوباره تکراری‌ست
فصل اندیشه‌های سبز گذشت، نوبت فصلهای بیکاری‌ست


گفته بودی به کوچه‌ها برویم تا کمی وا شود دلت، اما
غافل از این که وقتِ دلتنگی همة شهر چاردیواری‌ست


-ها! ببخشید! ساعت چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت
ساعت ما شبیه مردم شهر، سالها بین خواب و بیداری‌ست


نکند مثل شهرهای قدیم، زیر آوار خواب گم شده‌ایم؟
سعی کن باستان‌شناس عزیز! جای خوبی برای حفاری‌ست


گاهی البته چیزهای قشنگ، می‌نوازند چشم خاطره را
مثلاً روی شیب سرسره‌ها غفلت کودکانه‌ای جاری‌ست


ولی آدم‌بزرگ‌ها انگار، ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن، مملو از واژه های ناچاری‌ست


خسته، بیهوده، بی‌هدف، حیران، شهر در ازدحام می‌لولد
تهمت زندگی به این تصویر -می‌توان گفت- ساده‌انگاری‌ست


من کمی عشق خواستم، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست، شاید این یک جنون ادواری‌ست

مهدی نقبایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۵۰
معصو مه

با این شکستگی به نوایی نمی رسم  

حتی به شرحِ چون و چرایی نمی رسم

ایمان بیاورید به آیات عشق من

با پیروان کم به خدایی نمی رسم

در سرزمین تنگ و قفس پرور شما  

پر میزنم ولی به رهایی نمی رسم

اسم سفر بیاوری از دست رفته ام

اصلا به ماجرای جدایی نمی رسم

مجروح کرده حنجره ی کوه را زمان

فریاد میزنم ، به صدایی نمی رسم

بنشین کنار بستر و دُورم غزل بپیچ 

بی نسخه ات به هیچ دوایی نمیرسم

در آرزوی لمس تو بودم ‌هوای بکر !  

امکانپذیر نیست ، به جایی نمی رسم  

وقتی دریغ می کنی از شعرم ، عشق را

بی شک به بیت های نهایی نمی رسم 

پروین نوروزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۵
معصو مه
باید از تو نوشت وقتی شب شروع به وزیدن می کند
و روز لحظه ی معاصر توست
 در چرخش ساعت
 دور جهان موازی از پرش گرده های زمین بر شاخ گاو
باید از تو نوشت وقت کوک کردن ساز تنت در چرخش فقرات و انتهای کپل 
در تختی پیچیده در ملحفه ای سفید
 
با تو باید از پوست نوشت
از گرایش لمس در انزوای یک جمع بعد از پریود
 یک جهان بعد از پریود
یک جنجال بعد از پریود
با تو باید از خون نوشت 
خون دل
خون جگر 
خون محاصره در دهان روزهای تلخ افتاده ازسر لذت
 خون ماسیده در دهان خیابان بعد از یک نگاه دسته جمعی 
 
با تو باید تمام شهر را روی پنجه 
پشت عینک دودی راه رفت
و بچه های زیادی را در دستشویی انداخت
با تو باید به اتوبوس رفت 
و مراقب ساعد بود
مراقب دست های لخت از کمر افتاده
دست های آویزان
دست های آویزان
دست های آویزان
 
با تو باید به تاکسی 
با تو باید به خانه
به آشپزخانه
تشت سرخ دمر افتاده در حمام
بشقاب نیمه چرب شام
 
با تو باید به آلبوم رفت
و سرک کشید در محاوره ی بالش نشسته بر صورت
بالش گرفته به دهان وقت سکس
بالش گرفته به دهان وقت درد
با تو باید از درد نوشت
با تو باید از درد
با تو باید از درد
با تو باید از درد
 
در که باز می شود
زن با پلاستیک خرید روزانه
پلاستیک معاشقه ی یک رنج عظیم
پلاستیک زن بودن
می رود خانه
شب که می وزد
باید از تو نوشت
که شاخ گاو در گرده ات
نشسته زمین را کوک می زنی
و همزمان زنهای زیادی با تو زخم هایشان را
 
با تو باید از تو نوشت
از زخم که تا دهان باز می کند
زن ست که می زند بیرون
زن ست که می رود داخل
زن ست که تردد می کند
زخم جای خوبی ست برای تو 
که سالها پرستار بودی
تیمار کردی و 
خون بودی به وقت زن بودن
 
با تو باید از زخم
با تو باید از زن
با تو باید از تو نوشت
که کوک می زنی جهان را
نشسته بر قلمروت
نشسته بر تخت
نشسته بر مزار هزار ساله ات
 
با تو باید از تو نوشت
و منتظر بود تا دست خودت را بگیری و از این شعر بیرون بروی
سامان سایبانی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۵۴
معصو مه

نشست‌ و گفت: که‌ای؟! گفتمش؛ غزلخوانم...
وگر درست بگویم؛ هنوز انسانم!

دراین دو روزه‌ی عُمرِ گران به‌جُز مستی،
زِ هرچه کرده‌ام از بیخ‌و‌بُن پشیمانم...

درختِ خُشکم و کابوسِ شعله می‌بینم
به‌ آب می‌نگرم... از خودم گریزانم!

به‌خنده گفت: بهار است، سبز خواهی شد...
به گریه گفتمش: #از_ماندگان_آبانم 

نگاه کرد به طومارِ خویش و بازم گفت:
تو از کدام دیاری که من نمی‌دانم؟!

به ناله گفتمش: ای‌مرگ! مقدمت پُرگُل!
یکی زِ خیلِ فراموشیانِ ایرانم...

اگر نمُرده‌ام از سخت‌جانیِ من نیست
که از تنوّعِ اَشکالِ مرگ حیرانم!
‌حسین جنتی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۱۹
معصو مه